| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

صندوق ترک گناه

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یه روز که اومدم خونه چشماش سرخ شده بود.

 نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب تو دستاش گرفته

بهش گفتم: گریه کردی؟

یه نگاهی به من کرد و گفت :

 راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟

مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود:

هر کس غیبت بکنه 50 تومان بندازه توی صندوق باید جریمه بدید تا گناه تکرار نشه

خاطره ای از شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت شهدا به مسائلی که خاکی ها نمی بینند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))

مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است 

و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . )) 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ما برای انتقام جایی نمی ریم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همه داشتند سوار قایق می شدند.

می خواستیم برویم عملیات.

یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.

هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،

داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»

تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سرداری که لباس بچه های نامادری اش را می شست

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .

مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. به م گفت « همین جا بشین من می آم.»

دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. 

داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را .

گفت :« من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که در همه چیز نمونه بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم.

تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.

آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم.

افتاده بودم گوشه ی خوابگاه .

یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد.

هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.

اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند :

« مهدی باکری

  خاطره ای از شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مرام مردان خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.

پیرمردی عصا به دست در را باز کرد و گفت:«پسرم خانه نیست»

گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید.

می خواست مطمئن شود که نترسیده.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بدرقه کردن به شیوه شهید مهدی باکری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان‌ها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد.

مداوم توصیه می‌کند:

برادران! خدا را از یاد نبرید. نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید.

دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.

از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق می‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سرداری که تحت امر زیردستانش بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد.

وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود،

مسئول انبار،«حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،

رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

جوان! چرا همین کنار ایستاده ای و نگاه می کنی ؟

بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبار ببریم.

اگر آمده ای این جا کار کنی،

باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟کتف آقا مهدی قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود.

نمی توانست زیاد از آن کار بکشد.با این وصف، مشغول به کار  شد... 

نزدیک ظهر،یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد.

حاج امرالله به او گفت:

یک بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده.

نمی دانم از کدام قسمت است.

می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.

و به آقا مهدی اشاره کرد. 

آن سپاهی که ایشان را می شناخت،

به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت

 آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان.

حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند،

آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند،

صورتشان را بوسید و گفت:

حاج امرالله! من یک بسیجی ام، همین!

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

به خانمش اجازه نداد نان بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نان نداشتیم بهش گفتم: "عصر زودتر بیا خانه، نان هم یادت باشد حتماً بخر!"

زود که نیامد هیچی، نان هم نخرید.

تازه گفت: "امشب مهمان داریم. جلسه مهم‌ مان را مجبور شدم بیاورم اینجا."

گفتم: "با کدام نان؟" گفت: "راست می‌گویی‌آ."

فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند. آنها هم آرزوشان بود مهدی ازشان چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند. فکر کنم پنج شش تایی بود. خودش رفت ازشان گرفت. توی پله‌ها نگاه مرا به نان دید، حتی دید دست دراز کرده‌ام بگیرم‌شان.

گفت: "تو حق نداری از این نان‌ها بخوری صفیه!"

گفتم: "چرا؟"

گفت: "این نان‌ مال رزمنده‌هاست. فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند."

گفتم: "من هم خب زن یک رزمنده‌ام."

گفت: "نمی‌شود اینقدر اصرار نکن."

باورتان می‌شود من آن شب را با نان خرده‌های خشکیده شده ته سفره‌مان گذراندم؟ آن هم من. 

منی که در خانه پدری آنقدرها سختی نکشیده بودم. منی که حتی به خاطر شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب و روحیه مذهبی خانوادگی‌مان از خیر درس خواندن گذشته بودم.

منی که می‌توانستم بهترین زندگی‌ها را برای خودم بخواهم.

خاطرات شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت بالای شهید بر حق الناس

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود گه توش گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها زیر پاها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن"

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رفتار شهید بابایی با افراد سالخورده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد. زمستانها وقتی برف می بارید پارویی بر می داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با گمان اینکه خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم.

سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:                                                          

- چه اتفاقی افتاده عباس به کجا می روی؟                                                                       

او که بادیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:                                                      

- پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.        

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.                                               

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رفاقت به سبک شهید عباس بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریبا در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم.

عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود، همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود.

در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم، پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود، به دستم رسید. پشت و روی پاکت را بررسی کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد.

این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سر در گم بودم؛ تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم. موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من با خبر است و من او را نمی شناسم؟! تا اینکه یک روز برادرم گفت:

- روزی عباس نشانی تو را از من می خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم. عباس و محبتهای او در مدرسه. عباس و ایثارش. عباس و جوانمردی هایش. عباس و … .

دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.

در یک لحظه از خود متنفر شدم، زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولهایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور، در رنج و سختی نباشم؛ ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.

بی درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:

- چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم، اظهار بی خبری کرد. به او گفتم:

- عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟

او مثل همیشه خندید و گفت:

- فراموش کن.              

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس العمل شهید بابایی هنگام رفتن به جشن زننده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حدود سال 1355، که یک سال از زندگی مشترک من وعباس می گذشت، روزی از طرف یکی از دوستان عباس به مهمانی دعوت شدیم.

در روز مقرر، من وعباس با دختر چهل روزه مان به میهمانی رفتیم. پس از ورود دریافتیم که مجلس، میهمانی معمولی نیست؛ بلکه جشنی است که به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان ترتیب داده شده است؛ ولی با شناختی که از روحیه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند که یک میهمانی ساده و معمولی است.

وضع زننده ای در مجلس حاکم بود. یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقیقه ای با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از میزبان عذرخواهی کرد و از خانه بیرون آمدیم.

 عباس در آن تاریکی شب به تندی به طرف خانه می رفت. وقتی وارد خانه شدیم بغضش ترکید و پیوسته خودش را سرزنش می کرد که چرا در آن مجلس شرکت کرده است. سپس لحظه ای آرام گرفت و به فکر فرو رفت. بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد.

آن شب او می گریست و قرآن می خواند. شاید می خواست تا با تلاوت قرآن غبار کدورتی را که به خاطر شرکت در آن میهمانی بر روح و جانش نشسته بود بزداید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتتان را بیهوده تلف نکنید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هر ساله بنا به رسم دیرینه ای که در خانواده ما بوده است، به مناسبتهای گوناگون، در منزل، جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار میشود. در این جلسات که ویژه خواهران است، پس از صرف آش نذری، جلسه به پایان می رسد. در یکی از همین روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم:

عباس! به موقع آمدی. بیا یک کاسه از این آش نذری بخور.

در حالیکه قصد داشتم تا او را به اتاقی خلوت راهنمایی کنم، او عذر خواست و گفت که باید برود.

کاسه ای آش برایش آماده کردم. چند قاشق از آن خورد. وقتی هیاهوی خانم ها را در خانه شنید، قرآن کوچکی را که همیشه با خود همراه داشت از جیبش بیرون آورد و آیه ای از آن را به من نشان داد و گفت:

این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا آن را بفهمند و وقتی از اینجا خارج می شوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و اینگونه با حرف زدنهای بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.


خاطره از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جانبداری از غریبه در مقابل دوستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم، هنگام عبور از محله ای در تبریز، یکی از نوجوانان انجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.عباس پیش امد و بر خلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.

وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل،با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم امده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی انکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد میزد: مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرمانده خاکی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند.

 دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می ریزد.

یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول به خالی کردن بارها می شود.

هنگام ظهر کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.

همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند...

.....

وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد.

یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد.

آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها فهمیدم آن جوان بسیجی فرمانده ما شهید مهدی زین الدین بوده...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مرام شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود.سال پنجاه و پنج...

مقام اول مسابقات،هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.

ابراهیم در اوج آمادگی بود.هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد.

مربیان می گفتند:امسال در 74کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.


مسابقات شروع شد.ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید.

کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می بُرد.

به رفقایم گفتم:مطمئن باشید،امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی.

در دیدارنیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی برنده شد.

ابراهیم با اقتدار به فینال رفت.

حریف پایانی او آقای محمود.ک بود.ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.


قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم در رختکن و گفتم:من مسابقه های حریفت رو دیدم.

خیلی ضعیفه،فقط ابرام جون،تو رو خدا دقت کن.

خوب کشتی بگیر،مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی


مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد.

در حالی که ابراهیم بند های کفشش را می بست.بعد با هم به سمت تشک رفتند.


من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم.ابراهیم روی تشک رفت.

حریف ابراهیم هم وارد شد.هنوز داور نیامده بود.

ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم...

اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.

بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم.دیدم پیرزنی تنها،تسبیح به دست،بالای سکو ها نشسته.

نفهمیدم چه گفتند و چه شد.اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد.


همه اش دفاع می کرد.بیچاره مربی ابراهیم،اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت.

ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید.


فقط وقت را تلف می کرد!


حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرئت پیدا کرد.مرتب حمله می کرد...

ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.


داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد.

در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده!

بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.


حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید.

دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.از بالای سکوها پریدم پائین.

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.داد زدم و گفتم:آدم عاقل،این چه وضع کشتی بود.

بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم:آخه اگه نمی خوای کشتی بگیری بگو،ما رو هم معطل نکن.

ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت:اینقدر حرص نخور!


بعد سریع رفت تو رختکن،لباسهایش را پوشید.سرش را پایین انداخت و رفت.


از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم.

یک گوشه نشستم.نیم ساعتی گذشت.کمی آرام شدم.راه افتادم که بروم.

جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.

همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند.

خیلی خوشحال بودند.یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.برگشتم و با اخم گفتم:بله؟!


آمد به سمت من و گفت:شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟با عصبانیت گفتم فرمایش؟!


بی مقدمه گفت:آقا عجب رفیق با مرامی دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش

مادر و برادرام بالای سالن نشستند.کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.


بعد ادامه داد:رفیقتون سنگ تموم گذاشت.نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.


بعد هم گریه اش گرفت و گفت:من تازه ازدواج کرده ام.

به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،نمی دونی چقدر خوشحالم.


مانده بودم که چه بگویم.کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم.

بعد گفتم:رفیق جون،اگه من جای داش ابرام بودم

با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.

این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.

از آن پسر خداحافظی کردم.نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.

در راه به کار ابراهیم فکر می کردم.اینطور گذشت کردن،اصلا با عقل جور در نمی یاد!


با خودم فکر می کردم،پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج داره

 و حاکم شهر آنها را اذیت کرده،به حریفش باخت.

اما ابراهیم...

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم.

یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان،یکدفعه گریه ام گرفت.عجب آدمیه این ابراهیم!

....

خاطره ای از شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰