| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهید عباس بابایی» ثبت شده است

دیدار شهید بابایی با امام خمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. 

چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشده‌ام؟»

گفتم:  «چطور مگه؟»

گفت: «آخه امام (ره) را بوسیده‌ام!»

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمک به مرد بی خانمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یک‌باره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. 
با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چه‌اش شده؟
انگار با دیدن من غافل‌گیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. 
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را می‌برم حمام. کسی را ندارد و مدتی 
هست که استحمام نکرده.
 خدا را خوش نمی‌آد که همین‌طور رهاش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسین‌آمیزم بدرقه‌اش کردم

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت
شهید بابایی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کمک به مستخدم مدرسه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه‌ای بودیم که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم.
این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاس‌ها کاملاً نظافت شده‌اند و منبع آب هم پر شده است. 
از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پی‌گیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بی‌خوابی می‌سوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد.
 به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد.
 من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را 
پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم  نمی داد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند
عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک 
می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد«


خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب  پرواز تا بی نهایت


شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وصیت نامه شهید عباس بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

وصیت نامه سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

«بسم الله الرحمن الرحیم »

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا! خدایا ! تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.

حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه می کنم.

خدایا ! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.

خدایا ! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هرچه هست از آن توست.

پدر و مادر عزیزم ! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی

22/4/61 – 21 ماه مبارک رمضان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که مناسک حج بجا اورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰