| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات ناب شهدا» ثبت شده است

پست و مقام رفتنی است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟

سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست.

گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.

به صندلی‌اش اشاره کرد.

گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛

ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!

 آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.

با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.

سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛

از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد!

شهید حاج احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

فرق بین فرمانده لشگر و سرباز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سرمای شدیدی خورده بود. احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است.


من مسئول تدارکات لشکر بودم.


با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

 

همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.

 

از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟

 

گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛


شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!

 

گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟


 توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟

 

گفتم: خوب نه حاجی!

 

گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

حکایت خواب حضرت زهرا(س)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.

با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست. 

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: 


- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. 
گفتم: 


- چی شده؟ 


گفت: 


- بیا کارِت دارم دیگه. 


دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.

مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. 

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.

برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.

حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: 

- مرتضی اتفاقی افتاده؟ 

گفت: 

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. 

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. 

گفتم: 

- خواب دیدی زن گرفتی؟ 

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: 

- نه، بیا، شوخی نکن. 

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: 

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: 

- ولی باید یه قولی بهم بدی. 

گفتم: 
- چه قولی؟ 

گفت: 

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی

 راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟ 

قول دادم. گفت: 

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای 

دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.

هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم 

ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: 


- این کیه؟ 
- گفت: 

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟ 

گفتم: 

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. 

جواب داد: 

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! 

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.

وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.

حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.

گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.

انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.

با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم: 

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. 

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: 

- تو شهید نمی شی! 

گفتم: 
- آخه تو از کجا می دونی؟
 
گفت: 

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
 
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.

من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. 

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"

بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید. 

خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خداست که به وقت برکت میده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.

داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت.

انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل این که خدا را می‌بیند؛ ذکرها را

 دقیق و شمرده ادا می‌کرد.

بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:

«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می‌خونیم

و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می‌ره اونی که به وقت‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست.»

خاطره ای از شهید علیرضا کریمی

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

روسفید پیش حضرت زهراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.

مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»

امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:

«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» 

امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟

در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.

آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،

پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.

 ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.

 شهید محمدعلی امیرفاضل 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دعا کن شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.

شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم

با همان لحن همیشگی گفـت: 

« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.

 با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه 

خداحافظی کردم.

آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.

جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.

از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.

از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،

 خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»

گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد

 تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:

« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. 

رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خوابیدن روی سنگریزه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.

شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود

می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید 

یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟

جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.


                                 خاطره ای از شهید سید حمید میرافضلی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

راز فرماندهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید رستگار فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی

 نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد.

حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد.

وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر 10 برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت 

جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می‌کرد که « چرا در میان جمعیت بلند 

شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» 

حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم.

خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود.

حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید.

اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند.

خاطره ای از سردار شهید حاج کاظم رستگار


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده یا تلفنچی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.

گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد

که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.

پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟

سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.

درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.

فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،

جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.

به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حدیث دردناک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.

از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟

گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!

من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد

 بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ 

خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.

خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

احسان با والدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.

محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند .

بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد

دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.

یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.

رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.

بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!

به مادرش خیلی احترام می گذاشت . 

خاطره ای از شهید محمد گرامی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرشتگان زمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.

ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمی‌کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه‌های مدرسه‌مون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.

دیدم کلاه برای اون واجب‌ تره. 


خاطره از شهید ابراهیم امیرعباسی به نقل از مادر شهید


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدان زنده اند...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از شهادت همسرم «شهید محمدعلی پلنگی کتولی» هر سال، فامیل دور هم جمع می شدیم و مراسمی می گرفتیم.

در یکی از این سال ها که گوشت سهمیه بندی شده بود، و به سختی پیدا می شد، به هر دری که زدم، و هرجا که سفارش کردم، گوشت پیدا نکردم، به ذهنم رسید که عدس پلو بدون گوشت درست کنم، یا برای مدتی مراسم را عقب بیندازم.

از طرفی هم از این که نمی توانستم مراسم ساده ای بگیرم، خیلی ناراحت بودم.

شب با ناراحتی خوابیدم، همسرم را در خواب دیدم که آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت کن و مراسمت را بگیر، فردا همه چیز درست می شود».

صبح که شد اول وقت، یکی در زد. در را باز کردم، یک نفر غریبه بود. یک ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «این را بگیر و مراسمت را برگزار کن». من می خواستم قیمت گوشت بپرسم که او خداحافظی کرد و رفت. 


خاطره ای از همسر شهید محمدعلی پلنگی کتولی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چرا هر روز دعای کمیل می خوانی؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛ چرا شما هر روز ‌

 بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم!

 دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست. 

شهید محمدباقر حبیب‌اللهی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

زنده یعنی شهید ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین


بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش

نفس نفس میزد

بهش گفتم: زنده ای؟!!!

گفت: هنوز نه!

خشکم زد...

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

آنها پای عهد آسمانی خود ایستادند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰