بسم رب الشهدا و الصدیقین

من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریبا در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم.

عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود، همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود.

در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم، پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود، به دستم رسید. پشت و روی پاکت را بررسی کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد.

این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سر در گم بودم؛ تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم. موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من با خبر است و من او را نمی شناسم؟! تا اینکه یک روز برادرم گفت:

- روزی عباس نشانی تو را از من می خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم. عباس و محبتهای او در مدرسه. عباس و ایثارش. عباس و جوانمردی هایش. عباس و … .

دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.

در یک لحظه از خود متنفر شدم، زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولهایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور، در رنج و سختی نباشم؛ ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.

بی درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:

- چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم، اظهار بی خبری کرد. به او گفتم:

- عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟

او مثل همیشه خندید و گفت:

- فراموش کن.              

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت