بسم رب الشهدا و الصدیقین

همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.

پیرمردی عصا به دست در را باز کرد و گفت:«پسرم خانه نیست»

گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید.

می خواست مطمئن شود که نترسیده.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری