| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آرزوم اینه از گلوم تیر بخورم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

خاطره ای از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مداح بی سر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

مشخصات شهید: حاج شیرعلی سلطانی ، مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  علیه السلام  فارس 

محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید چطور پدرش را قانع کرد که برود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

.

 

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

.

.

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

.

.

.

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که از شهادتش خبر داشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد...

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...


توی وصیت نامه‌اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت…

…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت:

یا امام رضا (ع) منتظر وعده‌ام… آقا جان چشم به راهم نذار…

… توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود

می‌گفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم

حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید می‌شی تا حالا ندیده بود…


روز موعود خبر رسید

ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون

فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم

همه‌ی بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید

دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه

ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟

حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره

خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …

بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ

کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه

اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود…

 

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

به روایت مداح رزمنده حاج مهدی سلحشور

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دیدار شهید بابایی با امام خمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. 

چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشده‌ام؟»

گفتم:  «چطور مگه؟»

گفت: «آخه امام (ره) را بوسیده‌ام!»

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمک به مرد بی خانمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یک‌باره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. 
با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چه‌اش شده؟
انگار با دیدن من غافل‌گیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. 
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را می‌برم حمام. کسی را ندارد و مدتی 
هست که استحمام نکرده.
 خدا را خوش نمی‌آد که همین‌طور رهاش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسین‌آمیزم بدرقه‌اش کردم

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت
شهید بابایی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کمک به مستخدم مدرسه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه‌ای بودیم که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم.
این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاس‌ها کاملاً نظافت شده‌اند و منبع آب هم پر شده است. 
از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پی‌گیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بی‌خوابی می‌سوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد.
 به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد.
 من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را 
پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم  نمی داد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند
عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک 
می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد«


خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب  پرواز تا بی نهایت


شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وصیت نامه شهید عباس بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

وصیت نامه سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

«بسم الله الرحمن الرحیم »

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا! خدایا ! تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.

حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه می کنم.

خدایا ! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.

خدایا ! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هرچه هست از آن توست.

پدر و مادر عزیزم ! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی

22/4/61 – 21 ماه مبارک رمضان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که مناسک حج بجا اورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

توبه و شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…

یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…

برای همین هم رفت زندان.

یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.

می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.

می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…

گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد

«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»

خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.

همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…

تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت

 که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…

معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…

هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهدایی که راه کربلا را باز کردند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا(ع) بروید ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد ...

  بخشی از وصیتنامه شهید علی اصغر صادقی

 

به یاد شهدایی که کربلا را ندیدند 

ولی راهش را با نثار خونشان برای عاشقان سیدالشهدا(ع) باز کردند..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات حر انقلاب اسلامی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا درآمد. آن زمان ما در حوالی میدان کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود
گفت:از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده

سند خانه ما همیشه سر طاقچه بود .تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتیم! مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.

سند را برداشتم. چادرم را سرم کردم و با پسر همسایه راه افتادیم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اونا رو کم کرده حتی یه بار توی دعوا چهار نفرو باهم زد.
بعد ادامه داد؛ شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره.حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.

دیگه خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگتر بشه
چند بار خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی وسختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش می کردم.

وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهباندرب اتاق باز بود .افسر نگبان پشت میز بود.

شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش راهم روی میز گذاشته بود.
تا وارد اتاق شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن.

بعد رفتم جلوی میز افسرنگهبان. سند را گذاشتم و گفتم:من شرمنده ام بفرمایید
برگشتم وبا عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟؟؟
شاهرخ گفت:با رفقا سر چهارراه کولا وایستاده بودیم.چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند.یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوهای پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل منم رفتم جلو!

همینطور تو چشماش نگاه می کردم .فهمیده بود ناراحتم. ساکت شد. سرش را انداخت پایین.

افسر نگهبان گفت: ایندفعه نیازی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده . بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم. 
بعدهم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد.خودت راه درست رو نشونش بده
خدایا پسرم رو به تو سپردم
عاقبت به خیرش کن

خاطرات شهید شاهرخ ضرغام به نقل از مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نوجوانی حر انقلاب

بسم رب الشهدا و الصدیقین 


وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلی نداشت . 
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد . اما مادرش و این پسر نوجوان را تنها گذاشت .


*****
سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود . خیلی در مدرسه از او حساب می بردند ، اما او کسی را اذیت نمی کرد . یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت : دیگه مدرسه نمی رم!!

با تعجب پرسیدم : چرا؟ 
گفت: با آقا معلم دعوا کردم . اونها هم من رو اخراج کردند . 
نگاهش کردم و گفتم : پسرم خُب چرا دعوا کردی؟ 

جواب درستی نداد . اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند : معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت . همه کلاس تجدید شدند . اما فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد . شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد . معلم هم جلوی همه ، زد تو گوش پسر شما . شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!


شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت ، بعدهم سراغ ورزش . اما زیاد اهل کار نبود . پسر بسیار دلسوز و خوبی بود ، اما همیه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود . توی محل خیلی ها از او حساب می بردند .

شهید شاهرخ ضرغام به روایت مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. 

آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. 

حالت غریبی داشتم، 

آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. 

صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. 

به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. 

احساس می‌کردم مهمان داریم. 

عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 

صدای زنگ در بلند شد. 

به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. 

وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. 

من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...


به روایت مادر شهید 20 ساله مدافع حرم ، شهید محمدرضا دهقان


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که آرزوی گمنامی داشت و گمنام شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آمده بود مرخصی، سر نماز بود که صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست» توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی‌توانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. 

گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، ان‌شاءالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوی و برمی‌گردی».
 

علی بهم نگاه کرد و گفت: «ما برای دادن سر می‌رویم، شما ما را از دادن پا می‌ترسانی؟!»؛ هیچ وقت حرفش از یادم نمی‌رود، دوباره مرا شرمنده کرده بود.
 

علی می‌گفت: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد، دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم»؛ همان طور شد که می‌خواست.


خاطره ای از شهید علی تجلایی به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سر سفره عقد از همسرش خواست تا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

رفته بودیم برای مراسم عقد.قرار بود حضرت ایت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند.قبل از شروع مراسم،علی اقا رو به من کرد و گفت:شنیده ام که عروس هر چه  در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند.

نگاهش کردم و گفتم:چه آرزویی داری؟!

درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت:اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.

از این کلام او تنم لرزید.چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود.

سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد.بناچار قبول کردم.هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم.

با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم.آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود.

در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت.از تبریز اعزام شد.همه مراحل را پشت سر گذاشت.مدتی مسعول آموزش بود.به بچه ها خیلی سخت می گرفت.

می گفت:هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم .در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد.

دوستش می گفت:برای ما صحبت کرد:قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید  .آخر ما به ملاقات کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است.

روزهای اخر عملیات بدر بود.اخر شب آمد پشت خاکریز .

گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند.فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت:گردان نتوانسته بیاید.


سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی .در زیر اتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت.

برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد.ناگهان تیری بر قلبش نشست.

لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم.شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود.

پیکر علی در اخرین روزهای اسفند ۶۳برای همیشه در کنار دجله ماند.

مراسم عقد او با حضور ایت الله مدنی  و جمعی از پاسداران برگزار شد.نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران ،داماد مراسم و ایت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند..


خاطره ای از شهید علی تجلایی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فقط خدا محرم نبود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد...

و سرخاب  و سفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند

تلخی زد و به فرشته سمت راست گفتː«انگار فقط خدا نا محرمه!....»

حجاب برای زن ,تاج بندگی از خداست.


داستان های حجاب


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

سوال دختر بی حجاب از پسر با ایمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!

گفتم:ببخشید چی واقعا؟!

گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!

گفتم:بله

گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،

ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...

داستان های حجاب


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰