| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدای مدافع حرم» ثبت شده است

اشک های سید حمید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.

هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.

در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.

دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.

بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!

گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید.

 برای من دیگه بسه، باید برم.

خاطراتی از شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده یا تلفنچی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.

گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد

که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.

پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟

سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.

درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.

فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،

جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.

به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دفتر برنامه ریزی صله ی رحم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عبدالحسین به دوستان و خویشان خود کمال مهربانی را داشت و سر زدن به فامیل و دوستان را هرگز فراموش نمی کرد.

همیشه به دیگران اهمیت صله ی رحم را سفارش می کرد.

او در این مورد، دفتری تهیه نموده و آن را زمان بندی و مرتب کرده بود و سعی می کرد صله ی رحم را طبق برنامه، منظم و به طور کامل به جا آورد. 

خاطره ای از شهید عبدالحسین بادروج 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. 

آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. 

حالت غریبی داشتم، 

آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. 

صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. 

به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. 

احساس می‌کردم مهمان داریم. 

عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 

صدای زنگ در بلند شد. 

به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. 

وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. 

من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...


به روایت مادر شهید 20 ساله مدافع حرم ، شهید محمدرضا دهقان


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عاشق مقام معظم رهبری بود


بسم رب الشهدا و الصدیقین


نسبت به آقای خامنه ای خیلی حساس بود و در فتنه ۸۸ اسپری تهیه کرد و اگر جایی شعاری علیه نظام بر روی دیوار ها می دید پاک می کرد .

یکی از دوستان شهید این ماجرا را اینگونه روایت می کند:یک بار یک شعاری را در یکی از خیابان ها علیه نظام دیده بود و به من اطلاع داد که یک شعار را در فلان جا فلان قسمت آن گوشه نوشته اند و من دارم می روم که پاکش  کنم…

گفتم آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعار نوشته اند ؟

گفت : من هر شب چک می کنم ، نباید چیزی باشه ، کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد انقلاب اجازه جولان دادن و عرض اندام بدهیم…

خیلی روی آقا حساس بود یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار هست و ما برویم و حذفش کنیم ، چه سودی دارد ، چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی ؟ این همه پاک می کنی ، خوب دوباره می نویسند ! گفت : نه ، من آن قدر پاک می کنم تا دیگر ننوسیند …

این از اخلاقیاتی است که شاید در خیلی از بچه های انقلابی هم نباشد.

ما می گوییم :ا گر درگیری پیش بیاید ، اگر نظام و اسلام و انقلاب کشور نیاز به جان ما داشته باشد ، ما حاضریم هستی خود را فدا کنیم ، اما اینکه علیه حکومت شعار بنویسند و راه بیفتیم پاک کنیم ، این شاید خیلی برایمان قابل هضم نبود.


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برخورد با کسی که از لباس بسیج سو استفاده میکرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

به گفته دوستان شهید شخصی هم در تهران ساکن بود که هیکل بزرگی هم داشت و  با چفیه و شلوار پلنگی می گشت و اخلاقیات درستی هم نداشت ، مذهبی نبود و خلاف هایی هم انجام می داد  و به شدت با افراد ضعیف بد برخورد می کرد.

به مردم هم گیر می داد و این لباس او باعث می شد که خیلی ها فکر کنند که وی بسیجی است و به همین دلیل کارش را با قدرت دو چندان جلو ببرد.

یک بار شهید به وی تذکر داد که لباست را عوض کن…

به آن شخص گفته بود شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید و این کارهایی که انجام می دهید دارید دید مردم را نسبت به آقای خامنه ای بد می کنید و مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به آقای خامنه ای بد بین می شوند.

شلوارت را عوض کن ..

چفیه را از دوش او برداشت و به وی متذکر شد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد و دیگر هم ندیدیم که این شخص با این لباس و پوشش ظاهر شود.


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمد هادی ذوالفقاری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حساسیت بر بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .

در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم.

خاطره ای از شهید محمد هادی ذوالفقاری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مدافع حرمی که وصیت کرد کنار اربابش دفن شود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید ذوالفقاری از چهار سال پیش فراگیری دروس حوزوی را در حوزه نجف آغاز کرد و پس از بروز تحولات عراق و بسیج نیروهای مردمی برای دفاع از عتبات عالیات به ویژه سامرا و حرمین عسگریین، به عضویت سازمان بدر عراق درآمد.

او در وصیت‌نامه‌اش درمورد محل دفنش چنین نوشته:

«این‌ جانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیه‌السلام طواف بدهند و برگردانند و همینطور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).

بالای سر من روضه و سینه‌زنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یا حسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که می‌خواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه‌کار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر…» 

همین هم شد، نزدیک حرم امیرالمؤمنین دفن شد… شهیدی که وصیت نامه‌اش با «بسم رب الزهرا» آغاز شده بود…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آشنایی شهید صدرزاده با شهید بادپا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از سید ابراهیم بی صبرانه ازحاج حسین پرسیدم که حالا شهادتش برایم به معما و رازی سر به مهر تبدیل شده بود. سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند:

قبل از اینکه وارد جنگ و مناطق جنگی بشوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آنطور که باید جنگ را درک نکرده بودم.

وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.

آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از اینکه مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.

بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

لباس های خاکی سهم حاج حسین از خمپاره ها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطرات شهید صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا

ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.

یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.

وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.

در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!

حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره شهید بادپا از زبان شهید صدرزاده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره شهید صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا

شهید صدرزاده با بیان اینکه حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد

 گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است.

گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.

حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب اش را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.

وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.

همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.

وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.

وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.

منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره شهید صدرزاده از شهید قاسمی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده درباره شهید حسن قاسمی

تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .

ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .

یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .

چراغ موتورش روشن میرفت . 


چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 

خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند . 

دوباره خندید . و گفت:«مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی .

 که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد 

نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری . 

در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده «. 

و شهید مصطفی میگفت:

حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه . 


هنوز وقتش نشده . 


و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید . .



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره مادر شهید از پرچم متبرک به شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.

وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست، پرسیدم: چه خبر؟

در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «خدا نکند که تو قبل از من بری».

اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است. وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود. حالا من هم با آن پرچم... .

خاطره ای از مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

تـــــلــــنـــــــگــــر (پست ثابت)

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً
وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً
وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"

 

سلام و صلوات بر روح پاک شهیدان - کمی صبر کنید تا فایل صوتی اجرا بشود- آخرین لحظات شهید مدافع حرم، مهدی صابری

 

هر سربازی در جیبهایش در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش

زنی را به میدان جنگ میبرد  آمار کشته های جنگ 

همیشه غلط بوده است هر گلوله 

دونفر را از پا در می آورد سرباز 

و دختری که در سینه اش میتپد . . .

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰