بسم رب الشهدا و الصدیقین

نان نداشتیم بهش گفتم: "عصر زودتر بیا خانه، نان هم یادت باشد حتماً بخر!"

زود که نیامد هیچی، نان هم نخرید.

تازه گفت: "امشب مهمان داریم. جلسه مهم‌ مان را مجبور شدم بیاورم اینجا."

گفتم: "با کدام نان؟" گفت: "راست می‌گویی‌آ."

فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند. آنها هم آرزوشان بود مهدی ازشان چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند. فکر کنم پنج شش تایی بود. خودش رفت ازشان گرفت. توی پله‌ها نگاه مرا به نان دید، حتی دید دست دراز کرده‌ام بگیرم‌شان.

گفت: "تو حق نداری از این نان‌ها بخوری صفیه!"

گفتم: "چرا؟"

گفت: "این نان‌ مال رزمنده‌هاست. فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند."

گفتم: "من هم خب زن یک رزمنده‌ام."

گفت: "نمی‌شود اینقدر اصرار نکن."

باورتان می‌شود من آن شب را با نان خرده‌های خشکیده شده ته سفره‌مان گذراندم؟ آن هم من. 

منی که در خانه پدری آنقدرها سختی نکشیده بودم. منی که حتی به خاطر شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب و روحیه مذهبی خانوادگی‌مان از خیر درس خواندن گذشته بودم.

منی که می‌توانستم بهترین زندگی‌ها را برای خودم بخواهم.

خاطرات شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید