بسم رب الشهدا و الصدیقین

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .

مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. به م گفت « همین جا بشین من می آم.»

دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. 

داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را .

گفت :« من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری