| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲۳ مطلب با موضوع «غریبی و دلتنگی» ثبت شده است

کسانی که برای ما تلاش کنند...قطعا راه را نشانشان میدهیم...!


خوشتیپ بود... ساک ورزشی هم گرفته بود دستش... آخه چندسالی بود که باستانی کار شده بود... هیکل روفرمی داشت...

اومد توی باشگاه... بعد از سلام و احوال پرسی، وقتی خواست لباسش رو عوض کنه...
یکی اومد توی باشگاه و گفت:...آره دیگه...تیپ زدی و ساک ورزشی هم گرفتی دستت...
دو تا دختر پشت سرت که بودند داشتند راجع به تو حرف میزدند.....
....انگاری دنیا سرش خراب شده بود...دنیا دور سرش میچرخید...لباساشو تن کرد... عصبانی و ناراحتی از باشگاه رفت بیرون...!
 فردا شب که اومد باشگاه... همه بهش میخندیدند!
کچل کرده بود...یک شلوار کردی بزرگ مشکی پوشیده بود.... تازه لباساشو ریخته بود توی کیسه زباله....! (شهید ابراهیم هادی)

واقعا از شهدا گفتن و از شهدا نوشتن، کار بسیار سختیه.... اونچیزی که شهدا را خاص میکرد، مرام و مردانگیشون بود؛ چه دنیای عجیبی داشتند...
در جبهه هرکس عاشق اباعبدالله علیه السلام بود، از خدا میخواست که بدون سر به شهادت برسد....
هر کس عاشق سقای بی دست کربلا، حضرت عباس علیه السلام بود، از خدا شهادت عباسگونه میخواست...
هر کس عاشق مادر سادات بود شهادتی پهلوشکسته طلب میکرد...
 شهدا تلاش میکردند که در زندگی ، رضایت خالق  را به هر نحوی که شده، جلب کنند...

شهدا اهل مرام و معرفت بودند...!

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که میشه از کاباره به بهشت رفت....! (حر انقلاب اسلامی، شهید شاهرخ ضرغام)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که توی اتاق فرمانده نظامی آمریکایی ات میشه نماز خوند...! (شهید عباس بابایی)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک اسیر عراقی زخمی را 7 کیلومتر روی دوش خودش آورده بود عقب...! (شهید ابراهیم هادی)

شـایـد بـاور کردنش سخت باشه که یک زن بی سرپرست رو زیر بال و پر خودش گرفته بود تا توی کاباره کار نکنه....! (شهید شاهرخ)

و هزار شـایـد دیگـه ای که زندگی شهدا به ما ثابت کرد، شـدنـیـه...!

روایت متفاوتی از مروت و مردانگی شهدا را در وبلاگ مروت و مردانگی شهدا بخوانید

اللهم صلی علم محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بی قراری شهید صیاد شیرازی برای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "


آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. 

گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.

 گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.

گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "

یک هفته بعد علی شهید شد. "

خاطره ای از همسر  شهید سپهبد علی صیاد شیرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دختر شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد < بابا>!

یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی شهید خرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفییادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

خاطره ای از شهید حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اگر یک مو توی غذات باشه چه حالی میشه؟...چرا پس!



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ای که از عشق علی دم میزنی بر یتیمان علی سر میزنی؟



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

می خواهم در آینده شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من می خواهم در آینده شهید بشوم . . .


معلم پرید وسط حرف علی و گفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چکاره بشید ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟


آقا اجازه . . . شهید . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!!

زیباترین مرگها یا شیرین ترین ولادتها ، شهادت است...
بدترین مرگ ، نمردن است، و برتربن مردن ، به شهادت رسیدن...
مردن را هراسی نیست ؛ ترس من چگونه مردن است...
شهادت راز هستی است ، و تا چشم ها کم سو ست ، هماره راز خواهد ماند ...
عجیب آنکه اسرار را به راز آمیز ترین واقعه ، فاش می کنند...
مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!!
شهادت تنها بر ای زنده هاست....
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نمی شوند...
با ورتان اگر نیست که میشود زنده بود و نبود ، مرا ببینید!
و اگر زنده نبود و بود شهدا را....
برگرفته از کتاب شاهد بیاورم...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هیچوقت لباس نو نپوشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین انها بود.

 او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.

 او می گفت: اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.

او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است. و وفتی لباس هایش چرک می شد، بی انکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد.

عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و ان قدر ان را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسئله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود.من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم، اما خودش از انها استفاده نمی کند.وقتی هم از او می پرسم گه چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.

من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به انان فخر فروشی کنم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی به نقل از مادر شهید

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نامه دختر شهید علمدار به پدرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
.....................
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد، حال من خوب است، خوب خوب.
 یادش بخیر! آن روزهایی که به مهد کودک بودم و صبح زود به دنبالم می آمدی...
همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات امده دنبالت و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم.
اول مقنعه سفید را به تو می دادم و با حوصله ای به یاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه با مزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، روبروی عکس تو ایستادن و خواندن، انگار آدم سبک می شود.
مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلا باهاش قهر نکنم.اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هر چه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه  بر سر ما فرزندان شهدا مستدام باشد...
ان شالله، خدانگهدار...دخترت سیده زهرا

شهید علمدار



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پاسدار خمینی را به پای عروس و داماد ذبح کردند + تصویر

شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد. شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم بخاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم، در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.

 

آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم بدست اشرار اسیر شدیم، آنها  از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم.

چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ائی نامعلوم بردند.

وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه ائی مانند بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم، دخمه ائی که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم.

صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.

در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.

قلیان خان، در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود، خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت، گفت: تو پاسدار خمینی هستی!  بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی. هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم، بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.

 

گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟

با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.

وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.

خان گفت: ترسیدی؟

سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.

آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.

من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.

مدتی گذشت و عرو.س داماد هم از راه رسیدند، جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.

 

من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی....

با ورود عروس داماد، چشم های ام را باز کردند و کاسه ائی آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.

اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت. 

صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.

ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.

 

من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش میزنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.

سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.  

*نویسنده: غلامعلی نسائی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید کجایی که ببینی ، زمانه وارونه شده است

شهید محمد ابراهیم همت در فرازی از وصیت نامه خود مینویسد:

از همه برادران میخواهم که راه مرا که راهی جز اسلام و امام خمینی نمیباشد ادامه دهند و تا پیروزی کامل مبارزه نمایند.

همیشه با یکدیگر با ملاطفت و مهربانی رفتار نمایید .با دشمنان اسلام و منافقین سرسختانه بجنگید و جهاد نمایید.




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

یک جرعه سادگی

.

.

مـــرا میهمان ِ سفـره ی مهربانی ِخود کنید !

دلـم گرفته از آشــــوب ِ شهر ...

اینجا ، آدمها غریبه اند با  اخلاص وصفا و گذشت ..

دلم یک جـُــرعه سادگی میخواهد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

زیارتی با دل و جان


محمدرضاجان


داردمیشودزیادطول دوری ما

بطلب مارابه تماشای قبر

مطهرت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

یا صاحب الزمان .....


انتظارش، انتظارم سیر کرد


آنکه می خواهد بیاید دیر کرد


تا به کى در انتظارش دیده بر در دوختن؟


آمدن،


رفتن،


ندیدن،


سوختن ...


ای که دستت می رسد بر زلف یار،


در حضورش نام ما را هم بیا...

اللـهم عجـل لولیـک الفرج ..یا صاحب الزمان ..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تا آخرین قطره خون



تا آخرین قطره خون ...

ایستادگی کردند؛

« مردانی که عهدشان صادق بود ، جایگاهشان رفیع شد »


حتى آخر قطرة من الدم ...

الصامدون؛

«الرجال الذین کانوا تعهدهم صادق و الموقفهم النبیل»



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهــــــــــــــــــــــــــــــــــادتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .......

شهید یعنی چه؟ آیا تصوری از شهید داری؟ فقط قیافهایشان!؟


آنچه که تو از شهید میدانی تنها عکس آنهاست اسم آنهاست!


اما تو چه میدانی که او چه می بیند ؟ وچگونه زندگی می کند!


باید رسید تا چیدنی شد و کسی که هنوز برای شروع کردن راه هم مشکل دارد


چه تصوری می تواند از رسیدن داشته باشد؟!



شـُـهـدا آدم هاے عجــیب و غــریبے نـبـودنـد 


فــقــط 


حـواسـشــــان خیلے جـمـع بــود ...


" شـهـید سّـید مـرتضے آوینے "


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جامـــــــــــــــــــــــــــــــانده


از اربعینت سهم من انگار دوریست


تقدیرآدم های نالایق صبوریست


آقاشنیدم اربعینت بی نظیر است


ای کاش ازنزدیک میدیدم چه جوریست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی های گوشه سنگر


این روزها دلــــــــــم بیشتر هوایی میشود...


گـــاهی گوشه ی خاکریز... 


گاهی کنج ِخلوت ِسنگر ِکمیـــــــــــــن ...


کاش میسّــــر میشد شبی با شما وسط ِبین الحرمین..


و یک زیارت_عاشورای دسته جمعـــــی...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰