| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مرتضی آوینی» ثبت شده است

شهید خرازی به روایت شهید آوینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عمر ما می گذرد...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاک می گذرد
و همه آنان تا به امروز مرده اند،
و ما نیز خواهیم مرد،
و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.

خوشا آنان که مردانه مردند.
و تو ای عزیز بدان؛
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.

شهید سید مرتضی آوینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هیچوقت لباس نو نپوشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین انها بود.

 او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.

 او می گفت: اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.

او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است. و وفتی لباس هایش چرک می شد، بی انکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد.

عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و ان قدر ان را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسئله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود.من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم، اما خودش از انها استفاده نمی کند.وقتی هم از او می پرسم گه چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.

من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به انان فخر فروشی کنم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی به نقل از مادر شهید

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفوزه می شوی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.

در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، انها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم اوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است.

پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با ان باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.

 اگر مشق هایت را با ان بنویسی، ممکن است در اخر سال رفوزه شوی.

 او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

....

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرمانده خاکی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند.

 دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده بود و عرق از سر و صورتشان می ریزد.

یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان و خسته نباشیدی می گوید و مشغول به خالی کردن بارها می شود.

هنگام ظهر کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.

همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند...

.....

وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم.زورم آمد.

یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد.

آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها فهمیدم آن جوان بسیجی فرمانده ما شهید مهدی زین الدین بوده...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ماجرای زخمی شدن شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد.

 یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.»

یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.

 بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند.

مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط...

....

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید زین الدین در مورد جهاد چه گفت؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سخنان سردار شهید مهدی زین الدین در مرود جهاد

آن کسی پیروز است که تا آخرین لحظه مقاومت کند...

 دشمن می تواند تا آخرین لحظه مقاومت کند؟

تا اخرین لحظه مقاومت کردن یعنی تا آخرین نفر شهید شدن...

 دشمن که  واژه شهادت براش معنا نداره. برای چی می جنگه؟ انگیزه نداره .

هرگز دشمنان ما نه عراق بلکه  همه دنیا در مقابل شما اگر تا مرز شهادت بایستید

 نخواهند نتوانست بایستند مطمئن باشید و در تاریخ سابقه نداره

دنیا چرا از اسلام میترسه بخاطر همین واژه شهادته، چرا؟

چون ما میگیم اگر شهید بشیم پیروزیم اگه پیروز بشیم بازم پیروزیم

اگه پیروز بشیم در این دنیا پیروزیم و دشمنان اسلام رو از بین بردیم و خداوند اجر بسیار زیاد به شما خواهد داد...

اگر هم شهید بشیم اوج رستگاری ماست عالیترین درجه تکاملی انسان وقتی هست که به خدای خودش ملحق میشه...

چه مرحله ای بهتر و بالاتر از این ...ما آرزوی شهادت در وجود هممون هست...

ما اومدیم در جبهه ها که به خدای خودمون برسیم...چه سعادتی بالاتر از این.

 پذیرایی و آمادگی شهادت را در وجود خودمون بیشتر از هر چیز دیگه می بینیم

اگر تشنه هستیم برای شهادت تشنه تریم

اگر روزها گرسنه میشیم برای شهادت گرسنه تریم

امام می فرماید  پیغمبر اگه حبیب الله شده بواسطه جهادهایی است که انجام داده

 هم خدا رو دوست داره و هم خدا او رو دوست داره.

 حبیب خداست دوست خداست خدا با کی دوست میشه؟! با کسی که دوستش داشته باشه .

حبیب خدا که شده چرا چون جهاد کرده.

 جهاد مظلوم ترین واژه در فرهنگ اسلامی است .

 هر کتابی که نام جهاد در اون نوشته میشده میسوزوندنش .

 هر انسانی که مجاهدت می کرد به زندان می انداختن و شکنجه می کردن و می سوزاندنش. واژه جهاد مظلوم ترین واژه از صدر اسلام تا حالا.

جهاد همه چیز به انسان می دهد حبیب اللهی مقام کم  نیست که خدا به واسطه جهاد به پیامبر داده.

بکوشیم که خداوند رو حبیب خودمون و خودمون رو حبیب خدا بکنیم.

ان شاءالله

شهید زین الدین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ماجرای تولد دختر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.»

 گفتم «چرا؟»

 گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد...».

....

خاطره ای از سردار شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره خنده دار شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.

آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!

تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...

آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.

من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و

 گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.

من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!

خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.

اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.

یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.

اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!

خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

علت علاقه شهید هادی به گمنام شدن

بسم رب الشهدا و الصدیقین
                       

قبل از اذان صبح برگشت...

پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد...

برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.


می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.

فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.

روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.


می خواستیم چند روزی تهران بمانیم.

اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...

با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.

بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.

پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.

همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.


همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.انگار می خواهد چیزی بگوید،اما!


لحظاتی بعد سکوتش را شکست،آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!


پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا!!


بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:


دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم

هر شب مادر سادات حضرت زهراء(س) به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست...

می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!


پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده...گمنامی!

                             
                                خاطره ای از شهیدگمنام ابراهیم هادی


شهید ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

لطف امام زمان به شهید علمدار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد.

 مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم.

یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود.

توی جیب ایشان هم پول نبود...

 وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است.

تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. ..

گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.

.....
خاطره ای از همسر شهید سید مجتبی علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نامه دختر شهید علمدار به پدرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
.....................
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد، حال من خوب است، خوب خوب.
 یادش بخیر! آن روزهایی که به مهد کودک بودم و صبح زود به دنبالم می آمدی...
همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات امده دنبالت و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم.
اول مقنعه سفید را به تو می دادم و با حوصله ای به یاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه با مزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، روبروی عکس تو ایستادن و خواندن، انگار آدم سبک می شود.
مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلا باهاش قهر نکنم.اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هر چه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه  بر سر ما فرزندان شهدا مستدام باشد...
ان شالله، خدانگهدار...دخترت سیده زهرا

شهید علمدار



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این رفتن بازگشتی نخواهد داشت



پدرمعزز شهید نومی گلزار : 
کاملا رفتار و اخلاقش نشان می داد که این رفتن، 
بازگشتی نخواهد داشت. کارهای باقی مانده ی خانه اش 
را به سرعت تمام کرده بود؛ برای اینکه بعد از شهادتش 
همسر و فرزندش در رفاه باشند. از همه ی بستگان و 
آشنایانی که می شناخت، رفته و حلالیت گرفته بود.
دو روز قبل از شهادتش با او تماس داشتم که در  آن 
تماس همسر و فرزندش را به من سپرد. البته در آخر 
هم گفت اگر فرصت کردی به آنها سر بزن اما اگر 
هم فرصت نداشتی خودتان را به زحمت نیندازید، 
""من آنها را به خدا سپرده ام و خیالم از بابت آنها راحت است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

"هل من ناصر" حسین.ع....

آیا هنوز هم کسی بر سیاره‌ی زمین مانده است که این جنگ را با عینک تفسیر و تحلیل‌های رایج سیاست پرفریب روز بنگرد...

و از پیوند مستقیم این نبرد با تاریخ انبیا و نهضت های دینی غافل مانده باشد؟ 


چگونه نور ولایت از فاصله‌ی قرن‌ها تاریخ بر آیینه‌ی فطرتشان تابیده و آنان را تفسیر عینی «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» قرار داده است؟ 


آنان آغازگر عصر توبه‌ی بشریت هستند و طلیعه‌دار نهضتی که به اقامه‌ی جهانی قسط و عدل و دولت کریمه‌ی آل محمد منتهی خواهد شد...


شهیدآوینی 


متن امشب تقدیم به شهدای مدافع حرم

که ادامه دهندگان واقعی راه شهدای دفاع مقدس هستند...


لبیک گویان صدیق "هل من ناصر" حسین.ع....


به امید ظهور منتقم خون خدا...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهــــــــــــــــــــــــــــــــــادتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .......

شهید یعنی چه؟ آیا تصوری از شهید داری؟ فقط قیافهایشان!؟


آنچه که تو از شهید میدانی تنها عکس آنهاست اسم آنهاست!


اما تو چه میدانی که او چه می بیند ؟ وچگونه زندگی می کند!


باید رسید تا چیدنی شد و کسی که هنوز برای شروع کردن راه هم مشکل دارد


چه تصوری می تواند از رسیدن داشته باشد؟!



شـُـهـدا آدم هاے عجــیب و غــریبے نـبـودنـد 


فــقــط 


حـواسـشــــان خیلے جـمـع بــود ...


" شـهـید سّـید مـرتضے آوینے "


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بابا پس کی میایی پیشم ؟

13940817000814_PhotoL


بابای قشنگم سلام

باباجون خیلی دلم برات تنگه

هنوز مهمونی خدا تموم نشده بیای پیشم؟

باباجون دیگه نیای خودم میام پیش ات

باباجون

انقده غصه دارم که نگو

همه رو نگه داشتم وقتی اومدی پیشم، سرم و بزارم روشونه هات و بهت بگم

همه دردام و

اما نمیدونم گریه امون ام میده یا نه 

بابا جون ! 

هرشب به خدا التماس می کنم 

تو رو بهم پس بده....

بابایی 

دوس ات دارم 

قد همه باباهای دنیا

.

پ ن :زبانحال دختران شهید مدافع حرم میثم مدواری...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

غفلت از شهادت


اگر یک روز فکر شهادت از ذهنت دو رشد ......

و آن را فراموش کردی ....

حتما فردا آن روز را روزه بگیر...




شهید مدافع حرم

مصطفی صدرزاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ای جوانمرد،بگو که از کدام قافله ای!

 

بعد از هزار و سیصد و چند سال، هیچ از خود پرسیده ای

که چرا اینان خود را کربلایی نامیده اند...

با این همه شیدایی و اشتیاق که هنوز قافله ی سال شصت و یکم هجری قمری به بیابان  کربلا نرسیده است...

اینجا نور راه کربلا می بوید و آن سوی تر، دجله و فرات است...

که هنوز آبشخور گرگان گرسنه است که آب بر کربلاییان بسته اند...

 

و در افق دور، قدس است که در اسارت شیطان...

 

ای جوانمرد، بگو که از کدام قافله ای!

شهید_آوینی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار آمریکا خوش باشد



آوینی علیه الرحمه فرمود: (بگذار آمریکا با مانورهای ستاره دریایی و جنگ ستاره گانش خوش باشد!)
.
چرا که دریا دل مطمئن ماست و هیچ باکی از جیمی جامپ های هر از گاه شان  نداریم!
بگذار وادادگان داخلی دلشان به گندم ملک ری خوش باشد!!
اما همگان : رقاص های  توافق نخوانده ی  داخلی و سران آمریکا  که این روزها با دم گردو می شکنند ،بدانند که مانیفست ما را خمینی و خامنه ای نوشته اند و تا به زیر نهادن آنان از پای نخواهیم نشست .
ایضاً : امنیت اسرائیل هم هیچگاه تأمین نخواهد شد.
نقطه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰