| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

دقت شدید بر روی بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

- بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر.

- گفت:من سرم خیلی شلوغه می ترسم یادم بره,

رو یه تیکه کاغذ هر چه میخوای بنویس,بهم بده.

- همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.

یک دفترچه یاد داشت  و یک خودکار در آورد گذاشت زمین.

برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم,یک دفعه بهم گفت:

- ننویسی ها!

- جا خوردم.

- گفت:اون خودکاری که دستته مال بیت الماله!

 گفتم:من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم.دو سه تا کلمه بیشتر نیست.

- گفت:نه!کم و زیاد فرقی نمیکنه,بیت الماله!

  خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سرداری که لباس بچه های نامادری اش را می شست

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .

مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. به م گفت « همین جا بشین من می آم.»

دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. 

داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را .

گفت :« من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که در همه چیز نمونه بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم.

تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.

آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم.

افتاده بودم گوشه ی خوابگاه .

یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد.

هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.

اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند :

« مهدی باکری

  خاطره ای از شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره ازدواج شهید باکری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟

شاید کچل باشه.» 

گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مرام مردان خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.

پیرمردی عصا به دست در را باز کرد و گفت:«پسرم خانه نیست»

گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید.

می خواست مطمئن شود که نترسیده.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تبریک سالگرد ازدواج از نوع شهدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

27بهمن سالگرد ازدواجمون بود.از بچه ها خواستم ساعت 3بیان و سرمزار دور هم باشیم.

ولی قبل از اینکه بچه ها بیان من یک ساعت زودتر با شیرینی وشکلات و یه شاخه گل که گلفروش روی گل رو با آب پاش آب پاشیده بود رفتم.

وقتی گل رو روی پرچم روی قبرش گذاشتم بهش گفتم:کمیل جان اینجایی؟اگه هستی یه نشونه بده؟

اگه هستی ومیشنوی میخوام بگم من به فکرتم همیشه،ازش خواستم حداقل توهم سالگرد ازدواجمون رو بهم تبریک بگو؟یه نشونه بده؟...

بچه ها اومدن و مراسم قشنگی برگذارشد،آخر مراسم وقتی بچه ها خواستن روی پرچم رو تمیز کنن آخه شیرینی ریخته بود،وقتی خواستن گل رو جابه جا کنن تعجب کردن!

دیدن زیر گل با شبنمی که روی گل بود تبدیل به یه قلب شدوبا گذشت 20روز هنوز اون شبنمی که تبدیل به گل شد خشک نشده وروش باقی مونده...

این اتفاق 27بهمن93رخ داد...

خاطره ای از شهید مصطفی کمیل صفری تبار به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بدرقه کردن به شیوه شهید مهدی باکری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان‌ها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد.

مداوم توصیه می‌کند:

برادران! خدا را از یاد نبرید. نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید.

دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.

از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق می‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سرداری که تحت امر زیردستانش بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد.

وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود،

مسئول انبار،«حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،

رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

جوان! چرا همین کنار ایستاده ای و نگاه می کنی ؟

بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبار ببریم.

اگر آمده ای این جا کار کنی،

باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟کتف آقا مهدی قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود.

نمی توانست زیاد از آن کار بکشد.با این وصف، مشغول به کار  شد... 

نزدیک ظهر،یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد.

حاج امرالله به او گفت:

یک بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده.

نمی دانم از کدام قسمت است.

می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.

و به آقا مهدی اشاره کرد. 

آن سپاهی که ایشان را می شناخت،

به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت

 آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان.

حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند،

آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند،

صورتشان را بوسید و گفت:

حاج امرالله! من یک بسیجی ام، همین!

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

به خانمش اجازه نداد نان بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نان نداشتیم بهش گفتم: "عصر زودتر بیا خانه، نان هم یادت باشد حتماً بخر!"

زود که نیامد هیچی، نان هم نخرید.

تازه گفت: "امشب مهمان داریم. جلسه مهم‌ مان را مجبور شدم بیاورم اینجا."

گفتم: "با کدام نان؟" گفت: "راست می‌گویی‌آ."

فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند. آنها هم آرزوشان بود مهدی ازشان چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند. فکر کنم پنج شش تایی بود. خودش رفت ازشان گرفت. توی پله‌ها نگاه مرا به نان دید، حتی دید دست دراز کرده‌ام بگیرم‌شان.

گفت: "تو حق نداری از این نان‌ها بخوری صفیه!"

گفتم: "چرا؟"

گفت: "این نان‌ مال رزمنده‌هاست. فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند."

گفتم: "من هم خب زن یک رزمنده‌ام."

گفت: "نمی‌شود اینقدر اصرار نکن."

باورتان می‌شود من آن شب را با نان خرده‌های خشکیده شده ته سفره‌مان گذراندم؟ آن هم من. 

منی که در خانه پدری آنقدرها سختی نکشیده بودم. منی که حتی به خاطر شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب و روحیه مذهبی خانوادگی‌مان از خیر درس خواندن گذشته بودم.

منی که می‌توانستم بهترین زندگی‌ها را برای خودم بخواهم.

خاطرات شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بخشیدن هدایای عروسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم

بهم گفت « ما که اینا رولازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»

گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .»

گفتم « قبول ! »

بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده - پانزده تا کلمن گرفتم.

خاطره از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به نان های خشک هم حساس بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.

در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم.

سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.

سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:

ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!

ـ بله، آقا مهدی می شود.

دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.

ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟

من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.

ـ الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟

بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.

خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از رحمان رحمان زاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وصیت نامه شهید حسن آبشناسان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید آبشناسان، چون همرزمانش به درستی «حق» را یافته بود و برای رسیدن به این مقصود نیز جان در طبق اخلاص نهاد. آرزویش خاک کربلا بود که در وصیت‌نامه‌اش آمده‌است:

«آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم؛ چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد؛ اگر راه کربلا را خود باز کردم، آسان است، ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی در خاک بماند تا پس از بازشدن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود.»

 سفارش دیگر وی نیز به فرزندانش بوده است تا «در راه پیشرفت اسلام، کشور، کسب دانش و خدمت به اسلام کوشا باشند.»

وصیت نامه امیر سرلشگر شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که صدام را به جنگ فراخواند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که عراق بسیاری از شهرها را موشک باران می‌کرد، حسن نامه‌ای به صدام حسین، فرمانده نظامی حزب بعث عراق، با این مضمون نوشت: «اگر جناب صدام حسین، امیر جنگی است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگاورم دیدار کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد، نه اینکه با بمب افکن‌های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»

در پاسخ به نامه آبشناسان، صدام حسین، سرلشکر قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید قدرت بعث را به ایرانی‌ها نشان بدهد.

سال‌ها پیش از آن در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در ورزش کوهنوردی ارتش‌های برگزیده جهان ناکام گذاشته بود.در آنجا بود که گروه حسن اول شد و عراقی‌ها هفتم شدند.

دست سرنوشت در میدان جنگ حقیقى، دیگر بار حسن را در برابر سرلشکر عبدالحمید قرار داد و به دنبال نبردی طولانی، لشکر عراقی شکست خورد و فرمانده پرآوازه صدام هم اسیر شد.

خاطره ای از سرلشگر شهید حسن آبشناسان


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تاکید شهید آبشناسان بر نماز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید آبشناسان برای مسائل اعتقادی و نماز، اهمیت زیادی قائل بود و در سخت ترین شرایط نماز اول وقت و جماعت را فراموش نمی کردند.

 امیر سرتیپ کیانی درباره آن شهید سرافراز ارتش اسلام می گوید:«در عملیات قادر، ایشان به دیدگاه تاکتیکی آمد (جایی که با دشمن فاصله کمی دارد) آن شهید بلافاصله دستور داد تا چادری برای نماز برپا کنند تا نماز به جماعت برگزار شود، در آن موقع گلوله های دشمن برسر ما می بارید و تعدادی از پرسنل از شرکت در نماز جماعت اضطراب داشتند.

شهید آبشناسان متوجه موضوع شد و گفت:« عملیات ما و جنگ ما برای نماز است، به دنبال فرمایش آن بزرگوار، همه در نماز جماعت شرکت کردیم و نماز عاشقانه ای اقامه شد».

خاطره ای از شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تکاوری که در همه چیز نمونه بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آدم غریبی بود؛ آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه. از نظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند بود. دوره های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل و نمرات عالی پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت. این که می گویم سر نترسی داشت، اغراق نیست. سرهنگ نیروی مخصوص، کم آدمی نبود. همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می توانست داشته باشد.

اصلا احتیاجی نبود که شخصاً وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هیچ وجه زیر بار چنین قید و بندهایی نمی رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تامل خود را به قلب آن می رساند.

بارها به او گفتیم: «این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است. آخر نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد.» اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود

و همیشه جواب می داد: «مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگ تر و بهترم؟» سپس این روایت از امیرالمؤمنین (ع) را به ما یادآور می شد: «در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است، اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتی که لحظه ای از عمر بر قرار باشد، اگر در میان آتش سوزان درافتد یا به کام گرداب های ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد. بنابراین هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.»

خاطرات شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آرزوم اینه از گلوم تیر بخورم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

خاطره ای از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید چطور پدرش را قانع کرد که برود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

.

 

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

.

.

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

.

.

.

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که از شهادتش خبر داشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد...

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...


توی وصیت نامه‌اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت…

…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت:

یا امام رضا (ع) منتظر وعده‌ام… آقا جان چشم به راهم نذار…

… توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود

می‌گفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم

حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید می‌شی تا حالا ندیده بود…


روز موعود خبر رسید

ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون

فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم

همه‌ی بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید

دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه

ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟

حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره

خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …

بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ

کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه

اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود…

 

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

به روایت مداح رزمنده حاج مهدی سلحشور

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمک به مرد بی خانمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یک‌باره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. 
با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چه‌اش شده؟
انگار با دیدن من غافل‌گیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. 
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را می‌برم حمام. کسی را ندارد و مدتی 
هست که استحمام نکرده.
 خدا را خوش نمی‌آد که همین‌طور رهاش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسین‌آمیزم بدرقه‌اش کردم

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت
شهید بابایی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

توبه و شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…

یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…

برای همین هم رفت زندان.

یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.

می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.

می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…

گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد

«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»

خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.

همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…

تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت

 که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…

معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…

هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰