بسم رب الشهدا و الصدیقین

- بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر.

- گفت:من سرم خیلی شلوغه می ترسم یادم بره,

رو یه تیکه کاغذ هر چه میخوای بنویس,بهم بده.

- همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.

یک دفترچه یاد داشت  و یک خودکار در آورد گذاشت زمین.

برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم,یک دفعه بهم گفت:

- ننویسی ها!

- جا خوردم.

- گفت:اون خودکاری که دستته مال بیت الماله!

 گفتم:من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم.دو سه تا کلمه بیشتر نیست.

- گفت:نه!کم و زیاد فرقی نمیکنه,بیت الماله!

  خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید