| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

شهید به روایت همسرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همسرش تعریف می کرد : 

«دو تا چیز را خوب بلد بود . یکی کادو خریدن ،یکی گل خریدن . به وقت می گرفت .

به جا هدیه می داد . همیشه هم اصل بر غافل گیری بود . 

از میان گل ها ، مریم می گرفت . 

آن هم یک شاخه . از میان کادو هم اولویت بر چیزهایی بود که نیاز داشتم .

 که کاربردی و راست کار بود .

 حتی اگر در موردش هیچ حرفی نزده بودم ، باز هم خوب انتخاب گری بود .

 آخرین هدیه اش هم یک ساعت مچی بود . ساعتی به سلیقه خودش ، به پسند من .»

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

عشق به شهید حاج احمد متوسلیان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شخصیت مورد علاقه اش در میان فرماندهان جنگ ، جاوید الاثر 

احمد متوسلیان بود . دو تا نقطه ی تلاقی با ایشان داشت . 

یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف

دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی .

 برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین دو سه بار کمپین راه انداخت . 

برون مرزی هم فکر می کرد . 

ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا 

و اروپا داشت . دست کم در دو سه مقطع جریان سازی 

حسابی ای کرد . هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا 

مصطفا خبری ندارد . 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کت و شلواری که مخصوص شهدا بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کت و شلوار دامادی‌ اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود.

به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»

 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید.

هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.

جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به شهادت می‌رسید!


خاطرات شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

صندوق ترک گناه

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یه روز که اومدم خونه چشماش سرخ شده بود.

 نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب تو دستاش گرفته

بهش گفتم: گریه کردی؟

یه نگاهی به من کرد و گفت :

 راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه؟

مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود:

هر کس غیبت بکنه 50 تومان بندازه توی صندوق باید جریمه بدید تا گناه تکرار نشه

خاطره ای از شهید محمد حسن فایده به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تک تیراندازان عاشورایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین


تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....

اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد، ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!

لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.

گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:

«آخه داشت آب می خورد» 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود 

گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن

پشت لباسش رو نشان داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو " 

گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم

هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد .. 

کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : 

باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟
 
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست

به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن

یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گرداندم ... پشت لباسش رو دیدم

نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو"



پ.ن: یا علی ابن موسی الرضا، آقاجان بطلب بیاییم پابوستـ
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

روی حرف شهید حرف نزنیم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس 

امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا  برایم بخوانید.

وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.

در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.

خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث 

نکردند.

ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.

خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از 

خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.

آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..


خاطره ای از مادر شهید کبیری

رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن "کوک چهارم" است. +

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت شهدا به مسائلی که خاکی ها نمی بینند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))

مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است 

و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . )) 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دارایی یک شهید هنگام خواستگاری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

((سربازی نرفته ام ، کار هم ندارم ، درسم هم تمام نشده)) .

 بعد بسم الله اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفا به خانمش گفت.
 
بعدش لبخند زد و در آمد که : ((توکل به خدا داریم .))

کی می توانست به دانشجویی که جانش برای احمد متوسلیان در می رود

و همه ی کارها را با متر خدایی قد می گیرد ((نه)) بگوید ؟ 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اخلاق شهدایی مصطفی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستش می گفت : خوابگاه دانشگاه شریف ، خیابان زنجان ، 

بلوک یک ، اتاق 313 ، من و مصطفا دو سال با هم بودیم . 

مصطفی از آن دست آدم های بشاش و خنده رو که یک ماه نشده با همه آشناست.

 با همه گرم می گیرند ، با مذهبی و غیر مذهبی ، با همه شوخی می کنند.

اگر کسی دنبالش می گشت ، محتمل ترین جایی که می شد پیدایش کرد ،

 همان پاتوق مذهبی های خوابگاه زنجان بود ، 

نمازخانه ی خوابگاه . 
 
خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جامانده ای که خود را به شهدا رسانید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در روستای سنگستان همدان به دنیا آمد. 

عقل رس که شد ،بیشتر وقت ها پا به پای پدر با مینی بوسشان راه می افتاد و 

در رکاب پدر بود تا کمک حالش باشد.

 دبیرستان را رفته بود 

مدرسه ی ابن سینای همدان .

 ابن سینا وقت جنگ 84 شهید داده بود .

مصطفا سال 90 شد هشتاد و پنجمی ؛ 

جنگ ادامه داشت... 

خاطرات شهید احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلنوشته شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...


شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...


"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...


با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود 

و بگویند :

"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...



بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گنجشکی که نشانی از شهدا آورد

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.

نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست

برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.

یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.

چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه

زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….

بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بعد از جنگ مردم سه دسته می شوند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند،

یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند.

دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند.

سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد.

 پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود

  بخشی از سخنان شهید حمید باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ما برای انتقام جایی نمی ریم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همه داشتند سوار قایق می شدند.

می خواستیم برویم عملیات.

یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.

هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،

داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»

تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حتی حاضر نشد خربزه بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
 
گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد .

هرچه اصرار کردم ، نخورد . 

قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.

باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»

خاطرات سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

فرمانده دلها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. 

یک روزه درستش کردند.

 همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.

آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.

بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .


هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. 

بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .

یکی از بچه ها برش داشت.


بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

برای امام حسین گریه کن نه من

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم .
همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه
نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. 

بهم گفت:« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. » 

بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»


خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خواسته شهید باکری از امام رضا علیه اسلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یادم به سفر مشهد مهدی افتاد.

قبل از عملیات بدر برای اولین بار برام سوغاتی آورد:

دو حبه قند و کمی نمک و یک جانماز.

دیدم مهدی حال همیشگی اش را ندارد.

قسمش دادم که:

" تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی، مهدی، که این طور شده ای؟"

گفت:" فقط یک چیز"

"دیگر نمی توانم بمانم، مصطفی. باور کن نمی توانم.

همین را به امام رضا گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات  عملیات آخر مهدی باشد"


  راوی مصطفی مولوی همرزم شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰