| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

گذشتن از خود برای نجات مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد


درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را 


برای نجات مردم بم بسیج کرد

 

خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد


 هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد


30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حکایت خواب حضرت زهرا(س)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.

با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست. 

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: 


- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. 
گفتم: 


- چی شده؟ 


گفت: 


- بیا کارِت دارم دیگه. 


دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.

مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. 

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.

برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.

حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: 

- مرتضی اتفاقی افتاده؟ 

گفت: 

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. 

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. 

گفتم: 

- خواب دیدی زن گرفتی؟ 

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: 

- نه، بیا، شوخی نکن. 

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: 

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: 

- ولی باید یه قولی بهم بدی. 

گفتم: 
- چه قولی؟ 

گفت: 

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی

 راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟ 

قول دادم. گفت: 

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای 

دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.

هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم 

ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: 


- این کیه؟ 
- گفت: 

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟ 

گفتم: 

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. 

جواب داد: 

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! 

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.

وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.

حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.

گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.

انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.

با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم: 

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. 

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: 

- تو شهید نمی شی! 

گفتم: 
- آخه تو از کجا می دونی؟
 
گفت: 

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
 
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.

من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. 

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"

بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید. 

خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حکایت شمع شبهای دوعیجی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آهنگران میخوند :

یاد شبهایی که بسیجی میشدیم

شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟

 عراق تو منطقه ی "دوعیجی" بمب فسفری مینداخت،

فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه .

بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید

و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمی شد و آنها 

می سوختن ...

می سوختن...

می سوختن ....
 
و صبح ٬ باد ٬خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد...... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خداست که به وقت برکت میده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.

داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت.

انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل این که خدا را می‌بیند؛ ذکرها را

 دقیق و شمرده ادا می‌کرد.

بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:

«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می‌خونیم

و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می‌ره اونی که به وقت‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست.»

خاطره ای از شهید علیرضا کریمی

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

اینجا کربلاست و الان عاشوراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات خیبر زمانی که جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند

حضرت امام اعلام فرمودند که جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود که من بلافاصله به شهید کاظمی

 فرمانده پد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم.

از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود که مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان

 بر آن می‌بارید.

شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی

 برگشت سر و صورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود که نخوابیده بود.

وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر

 نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، 

الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم. 


خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی به نقل از محسن رضایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عیدی قرآنی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم.

گفت:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند.» 

او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت.

خاطره ای از شهید اکبر احمدی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

یک کیلو موز به جای یکی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی کم پیش می آید که بچه هایش را همراه خود لشکر بیاورد آن روز ظاهراً خانواده حاجی جای رفته 

بود و حاجی مجبور شده بد، محمد مهدی را همراه خود بیاورد از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمد

 مهدی را پیش ما گذاشت.

جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی

 کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.

محمدمهدی هم پشت سر من وارد دفتر او شد. وقتی بچه را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا 

حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم، با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید،

گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ چیز نخورده یه موز که بیشتر به او نداده ایم تازه از سهم خودم هم

 بوده.

نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می روی و

 جای آن موز را می خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو!؟


خاطره ای از شهید احمد کاظمی به نقل از محمد حسن سالمی

پ.ن: دیروز بهشت زهرا بودم
بالای مزار شهیدان:
طهرانی مقدم
کلاهدوز
موحد دانش
هاشمی
چمران
رستگار
آبشناسان
عسگری*(مدافع حرم)
تـرک*(مدافع حرم)
خلیلی*(مدافع حرم)
خلیلی
پلارک
کبیری
قـربانی
و شهدای مدافع حرم افغانی که در قطعه 50 آرام گرفته اند
فاتحه همراه با دعای فرج خواندم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت در بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم شما فرمانده ی لشکرید، اختیار همه ی امور را دارید.

چند کپی که در راستای کارهای لشکر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه.

گفت: بگو چقدر می شه، بیت المال، فرمانده لشکر یا نیروی عادی نمی شناسه.

از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت. 

بالاخره کوتاه آمدم، پول کپی ها را داد البته دو برابر.

خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دستور بدهید روضه حضرت قاسم نخوانند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حکایت خواندنی اعزام کوچکترین رزمنده به جبهه

شهید مرحمت بالازاده،

در هفدهم خردادماه 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای

 صاحب فرزندان دوقلویی می شوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یکی 

برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.

پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول

 بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او می گوید:

«می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»


بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب 

اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.


مرحمت دیگر نمی تواند تحمل کند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ کس

تصورش را هم نمی کند که او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.


بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در 

امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام 

اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند.

چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.


مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو کم است اما خیال کرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".


او به هر دری می زند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ 

نبود.


مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به 

هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و 

به ملاقات رئیس جمهور می رود. 

با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.


رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند.

در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می کند

و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور

 بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."


حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد 

که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»

یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد،

 جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد .

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

روسفید پیش حضرت زهراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.

مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»

امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:

«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» 

امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟

در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.

آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،

پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.

 ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.

 شهید محمدعلی امیرفاضل 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کودکان مرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته

 شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت .

از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند .

تا چشمش به من می افتاد ، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من .

خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد.

این کار علی ، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد .

بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند. 

شهید علی شریفی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

چرا شهید با وضو به مدرسه می رفت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید میگوید: من نمیدانستم هر وقت میخواهد به مدرسه برود، با وضو میرود.

 تا اینکه چند بار توی حیاط وقتی داشت وضو میگرفت، دیدمش.

بهش گفتم: مگر الان وقت نمازه که داری وضو میگیری؟

میگفت: میدونی مادر، مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت میخواد بره مدرسه وضو داشته باشه.

 شهید رضا عامری 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عاشقانه های شهید آبشناسان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی.

یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد.

معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده .

بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم.

دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود.

جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. 

شک نداشتم که برای من آورده.

 خاطره ای از همسر شهید حسن آبشناسان 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اشک های سید حمید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.

هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.

در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.

دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.

بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!

گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید.

 برای من دیگه بسه، باید برم.

خاطراتی از شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خوابیدن روی سنگریزه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.

شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود

می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید 

یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟

جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.


                                 خاطره ای از شهید سید حمید میرافضلی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ما برای نماز آمده ایم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود.

صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت.

 پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"

هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت :

 "عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "

 بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! 

خاطره ای از شهید گشتاسب گشتاسبی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که چشمانش را گشود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید مى گوید: زمانی که على اکبر در بیمارستان بقیة الله تهران بسترى بود، چون تعداد عیادت

 کنندگان او زیاد بود براى رعایت حال دوستان و علاقه مندان او سعى مى کردم اکثرا از پشت شیشه

 اتاق، فرزندم را ببینم، گاهی هم دو سه دقیقه مختصر کنار او مى ایستادم و بر مى گشتم.

پس از اینکه اکبر در بیمارستان به شهادت رسید و او را براى غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتى

 براى دیدن او به غسالخانه رفتم، این فرصت را در اختیار دیگران گذاشتم.

 

هنگامى که در بهشت زهرا((علیها السلام)) مى خواستند ایشان را به خاک بسپارند و داخل قبر 

بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسیده است.

خیلى دلم شکست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام.

در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاک بگذارد.

 

من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین((علیه السلام)) متوسل شدم و گفتم: 

یا اباعبداالله((علیه السلام)) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم.

تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که 

یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم.

بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران 

حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم.

 بعد امام حسین((علیه السلام)) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را

 که بسته است مانند زمان حیاتش باز ببینم و به آن نگاه کنم.

 

در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم

 چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند

 این معجزه خداوند و عنایت امام حسین(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در 

آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس پشت سر هم گرفت.

خاطره از مادر شهید علی اکبر صادقی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرار از بیمارستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست.

به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد.

دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود

و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست  برود؛ دکتر نگذاشت.

ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند.

خاطرات شهید حاج کاظم رستگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰