بسم رب الشهدا و الصدیقین

یادم به سفر مشهد مهدی افتاد.

قبل از عملیات بدر برای اولین بار برام سوغاتی آورد:

دو حبه قند و کمی نمک و یک جانماز.

دیدم مهدی حال همیشگی اش را ندارد.

قسمش دادم که:

" تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی، مهدی، که این طور شده ای؟"

گفت:" فقط یک چیز"

"دیگر نمی توانم بمانم، مصطفی. باور کن نمی توانم.

همین را به امام رضا گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات  عملیات آخر مهدی باشد"


  راوی مصطفی مولوی همرزم شهید مهدی باکری