بسم رب الشهدا و الصدیقین

 کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم .
همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه
نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. 

بهم گفت:« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. » 

بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»


خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید