| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

دستم قطع شده،سرم که قطع نشده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داییش تلفن کرد و گفت:

حسین تیکه پاره روی تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین؟!

گفتم: نه ، خودش تلفن کرد، گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد، گفت شما نمی خواد بیاد، خیلی هم سر حال بود!

داییش دوباره گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده

همون شب رفتیم یزد بیمارستان

به دستش نگاه میکردم، گفتم: این خراش کوچیک دیگه، نه!

خندید و گفت: دستم قطع شده! سرم که قطع نشده

خاطره ای از شهید حسین خرازی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمپوت خالی که به جبهه اهدا شده بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...

خاطره ای از زبان شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

غذای فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید

 گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عطش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم بر می گشتیم عقب، سر راه دیدم ده دوازه نفری افتاده اند روی زمین، از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان، نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ...

سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان، قلبش می زد، آرام، آرام، آرام، توی گرمای شصت هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت آب نداشته باشی، شهید می شوی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

لباس ساده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود.

ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حساسیت شهید بابایی بر بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانشت و با آن کارهای اداری انجام می داد.

روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.

 از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:

-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.

اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:

-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.

حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.

آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلیل شهید بابایی برای نخریدن نوشابه پپسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ای دیگر خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با نوشابه های دیگر تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما پپسی نخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره شهید بابایی از نمازخواندنش در دفتر ژنرال آمریکایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهی‌نامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.

از من خواست که بنشینم. پرونده‌ام روی میز بود.

 ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد.

ژنرال شروع کرد به سؤال.

از سؤال‌ها برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود
چون احساس می‌کردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی 
آینده‌ام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.

اگر به نتیجه نمی‌رسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمی‌گشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.

با اجازه ژنرال مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد. 

با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود 
گفتم؛ کاش در این‌جا نبودم و می‌توانست نماز را اول وقت بخوانم.

رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز 
نیست؛ همین‌جا نماز را می‌خوانم؛ إن‌شاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمی‌آید.

بلند شدم، به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌‍ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و 
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.

با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا 
بخواهد همان خواهد شد.

سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چه‌کارمی‌کردی؟»
گفتم: «عبادت می‌کردم
گفت: «بیشتر توضیح بده
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه  روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»                                                                                                             
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ خودم 
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوش‌رویی پرونده‌ام را امضا کرد.

 با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: 

«به شما تبریک می  گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

خاطره ای از زبان شهید عباس بابایی

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرار از شیطان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکى از هم دوره اى هاى شهید بابایى در آمریکا میگفت:در آمریکا دوره ى خلبانى مى‌دیدیم.یک روز دیدم که روى بولتن خبرى پایگاه (ریس) مطلبى نوشته شده که نظر همه را جلب کرده بود و مطلب هم این بود:

دانشجو بابایى ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند!

تا این مطلب را خواندم،رفتم سراغ عباس و گفتم:عباس قضیه چیست؟اولش نمیخواست بگوید،بعد هم آرام سرش را بالا آورد و گفت:چند شب پیش بد خواب شده بودم،رفتم میدان تا کمى بدوم.کلنل (باکستر) و همسرش من را دیدند.از شب نشینى مى آمدند.کلنل به من گفت:این وقت شب براى چه میدوى؟

به او گفتم:دارم ورزش میکنم.

گفت:راستش را بگو.

گفتم:راستش محیط خوابگاهى خیلى آلوده است،شیطان آدم را بدجور اذیت میکند.اگر حواس آدم جمع نباشد به گناه مى افتد و ادامه دادم:

میدانى دین ما براى اینطور وقت ها چه توصیه اى میکند؟

اینکه عمل سخت انجام دهیم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردان بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حدود سالهای 61 و 62، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد: 

در شب جمعه ای به طور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می آید خیلی آشناست. پس از پایان دعا که چراغها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می خوانده است سرهنگ بابایی است.

خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:

- جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاء الله.

اطرافیان با شنیدن کلمه "سرهنگ"، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:

- کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی.

فهمیدم که تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه شهید بابایی را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده است. پس از این ماجرا او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند؛ زیرا همیشه دوست می داشت تا ناشناس بماند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفتار شهید بابایی با افراد سالخورده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد. زمستانها وقتی برف می بارید پارویی بر می داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با گمان اینکه خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم.

سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:                                                          

- چه اتفاقی افتاده عباس به کجا می روی؟                                                                       

او که بادیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:                                                      

- پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.        

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.                                               

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رفاقت به سبک شهید عباس بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریبا در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم.

عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود، همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود.

در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم، پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود، به دستم رسید. پشت و روی پاکت را بررسی کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد.

این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سر در گم بودم؛ تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم. موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من با خبر است و من او را نمی شناسم؟! تا اینکه یک روز برادرم گفت:

- روزی عباس نشانی تو را از من می خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم. عباس و محبتهای او در مدرسه. عباس و ایثارش. عباس و جوانمردی هایش. عباس و … .

دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.

در یک لحظه از خود متنفر شدم، زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولهایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور، در رنج و سختی نباشم؛ ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.

بی درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:

- چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم، اظهار بی خبری کرد. به او گفتم:

- عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟

او مثل همیشه خندید و گفت:

- فراموش کن.              

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس العمل شهید بابایی هنگام رفتن به جشن زننده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حدود سال 1355، که یک سال از زندگی مشترک من وعباس می گذشت، روزی از طرف یکی از دوستان عباس به مهمانی دعوت شدیم.

در روز مقرر، من وعباس با دختر چهل روزه مان به میهمانی رفتیم. پس از ورود دریافتیم که مجلس، میهمانی معمولی نیست؛ بلکه جشنی است که به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان ترتیب داده شده است؛ ولی با شناختی که از روحیه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند که یک میهمانی ساده و معمولی است.

وضع زننده ای در مجلس حاکم بود. یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقیقه ای با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از میزبان عذرخواهی کرد و از خانه بیرون آمدیم.

 عباس در آن تاریکی شب به تندی به طرف خانه می رفت. وقتی وارد خانه شدیم بغضش ترکید و پیوسته خودش را سرزنش می کرد که چرا در آن مجلس شرکت کرده است. سپس لحظه ای آرام گرفت و به فکر فرو رفت. بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد.

آن شب او می گریست و قرآن می خواند. شاید می خواست تا با تلاوت قرآن غبار کدورتی را که به خاطر شرکت در آن میهمانی بر روح و جانش نشسته بود بزداید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتتان را بیهوده تلف نکنید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هر ساله بنا به رسم دیرینه ای که در خانواده ما بوده است، به مناسبتهای گوناگون، در منزل، جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار میشود. در این جلسات که ویژه خواهران است، پس از صرف آش نذری، جلسه به پایان می رسد. در یکی از همین روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم:

عباس! به موقع آمدی. بیا یک کاسه از این آش نذری بخور.

در حالیکه قصد داشتم تا او را به اتاقی خلوت راهنمایی کنم، او عذر خواست و گفت که باید برود.

کاسه ای آش برایش آماده کردم. چند قاشق از آن خورد. وقتی هیاهوی خانم ها را در خانه شنید، قرآن کوچکی را که همیشه با خود همراه داشت از جیبش بیرون آورد و آیه ای از آن را به من نشان داد و گفت:

این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا آن را بفهمند و وقتی از اینجا خارج می شوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و اینگونه با حرف زدنهای بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.


خاطره از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

توصیه شهید بابایی در مورد طلاهای همسرش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت میشد و میگفت:

ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. 

این کار یعنی فخر فروشی.

میگفت:                                                                                                                        در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب(س) النگو به دست میکردند و یا ...

حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:

چرا بالش را از زیر سرت بر داشته ای و روی دستت گذاشته ای؟

چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد.از اینکه به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.

بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.

خاطره ای از همسر شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ماجرای طنابی که شهید بابایی بین خود و هم اتاقی اش بست

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه " ریس" واقع در شهر "لاواک" از ایالت تگزاس آمریکا بودیم.

فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود.

مدت زمانی که عباس در "ریس" حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی میکرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا میکرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند.               

به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاقهایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.

همسویی نظرات و تنهایی، از علتهای نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم، در کال شگفتی "نخی" را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.

نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوریکه مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم.

به شوخی گفتم:                                                                                                      

- عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را دراتاقت بسته ای؟                                                           

او پرسش مرا به تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه میداشت، بی پاسخ گذاشت.      

بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند و بار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنر پیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.                                                                                                    

با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.                                          

روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته ای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم. هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوریکه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم.                                                               

یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم. عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من به کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت:                         - دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده.                                           

روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.        

عباس همینقدر که شخصی را شایسته هدایت می یافت، می کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.

 آن نخ، آن مرز بندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آن چنان در روحیه آن شخص تاثیر گذاشته بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.

گر چه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران باز گردانیده شد؛ ولی هر بار که بابایی را می دید، با لبخندی خاطره آن روز را یاد آور میشد و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پوتین های واکس نزده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم.

یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلو تختی قرار داشت.

جلو رفتم و در حالیکه پتو را محکم از روی سربازی که بر تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم:

- چرا پوتین هایت را واکس نزده ای؟

با شدّت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. 

در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:

- برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقه جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانواده ام به شهرستان رفته اند نخواستم مزاحم کسی شوم. وقتی هم که به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.

صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد، دریافتم که او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است. من به شدت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم؛

 ولی ایشان با گشاده رویی گفتند:

- برادر جان! شما به وظیفه خود عمل کرده اید. من بیش از هر کسی خود را موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب شوق پرواز


شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جانبداری از غریبه در مقابل دوستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم، هنگام عبور از محله ای در تبریز، یکی از نوجوانان انجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.عباس پیش امد و بر خلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.

وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل،با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم امده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی انکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد میزد: مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هیچوقت لباس نو نپوشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین انها بود.

 او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.

 او می گفت: اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد.

او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است. و وفتی لباس هایش چرک می شد، بی انکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد.

عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و ان قدر ان را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می اورم روزی نام او را در لیست دانش اموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسئله خیلی ناراحت شد و به منزل ما امد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا ابروی خانواده حفظ شود.من از سخنان برادرم متاثر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم، اما خودش از انها استفاده نمی کند.وقتی هم از او می پرسم گه چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند.

من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به انان فخر فروشی کنم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی به نقل از مادر شهید

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفوزه می شوی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.

در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، انها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم اوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است.

پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با ان باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.

 اگر مشق هایت را با ان بنویسی، ممکن است در اخر سال رفوزه شوی.

 او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

....

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰