بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.

در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، انها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم اوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است.

پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با ان باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.

 اگر مشق هایت را با ان بنویسی، ممکن است در اخر سال رفوزه شوی.

 او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

....

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید عباس بابایی