| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

کودکان مرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته

 شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت .

از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند .

تا چشمش به من می افتاد ، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من .

خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد.

این کار علی ، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد .

بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند. 

شهید علی شریفی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

مرید و مراد شهید کاوه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال ۱۳۶۴، سردار پر آوازه دفاع مقدس، شهید محمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش می‌شنود و استعداد بالای او را شناسایی می‌کند، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش می‌نماید. نهایتاً موفق می‌شود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهده‌اش بگذارد.

بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمی‌توان نادیده گرفت.

البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه، در تحقق یافتن این مهم بی تأثیر نیست.

حجت الاسلام ابراهیمی در این باره می‌گوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود. شاید بتوان گفت در یک آن، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظهٔ دیگر ناصری مراد می‌شد و کاوه مرید. هر دو به یکدیگر عشق می‌ورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.

او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیت‌های سخت می‌گردد که برخی ترکش‌های آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتاً در حالی دعوت حق را لبیک می‌گوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج می‌برده است.

 شهید محمد ناصر ناصری 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

در خدمت مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری کار داشت.

گاهی که خانه می ماند استراحت کند، تلفن همراهش را خاموش می کردم.

وقتی بیدار می شد، می گفت:چرا تلفن را خاموش کردی؟ این را گرفته ام 

که همیشه در دسترس باشم و هر کسی که کار داشت، راحت بتواند پیدایم کند. 

 خاطره ای از همسر شهید محمد ناصر ناصری 

متولد:7/3/1340

شهادت:17/5/1377مزار شریف- افغانستان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دعا کن شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.

شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم

با همان لحن همیشگی گفـت: 

« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.

 با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه 

خداحافظی کردم.

آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.

جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.

از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.

از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،

 خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»

گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد

 تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:

« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. 

رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

چرا شهید با وضو به مدرسه می رفت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید میگوید: من نمیدانستم هر وقت میخواهد به مدرسه برود، با وضو میرود.

 تا اینکه چند بار توی حیاط وقتی داشت وضو میگرفت، دیدمش.

بهش گفتم: مگر الان وقت نمازه که داری وضو میگیری؟

میگفت: میدونی مادر، مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت میخواد بره مدرسه وضو داشته باشه.

 شهید رضا عامری 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ترس از نامحرم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

به سال اول دبیرستان که رسید مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از 

مدرسه برگشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت رد نمونه.

کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم

 زنگ می زد و بلند می گفت: یا الله ، یا الله؛ بعدش می اومد توی حیاط.

اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دم درِ ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی 

شیشه و دوباره میگفت : یا الله .

بعد وارد می شد. می گفت : می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خونه نیست. 

 شهید رضا عامری 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عاشقانه های شهید آبشناسان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی.

یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد.

معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده .

بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم.

دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود.

جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. 

شک نداشتم که برای من آورده.

 خاطره ای از همسر شهید حسن آبشناسان 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هدیه ای از بهشت برای مادر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند.

پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟.

 مادر می‌گوید:«چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن

و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم.

می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.».

پسر می‌گوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».

 بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن.خبر می‌پیچد.

پسر دیگرش این‌ را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند

و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند.

قرار گذاشته می‌شود. حضرت آیت‌ الله نزد مادر شهید می‌روند.

قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه.

میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».

 مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند

و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:

«جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».

 

شهیدحاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اشک های سید حمید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.

هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.

در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.

دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.

بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!

گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید.

 برای من دیگه بسه، باید برم.

خاطراتی از شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خوابیدن روی سنگریزه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.

شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود

می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید 

یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟

جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.


                                 خاطره ای از شهید سید حمید میرافضلی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ما برای نماز آمده ایم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود.

صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت.

 پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟"

هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت :

 "عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! "

 بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! 

خاطره ای از شهید گشتاسب گشتاسبی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که چشمانش را گشود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید مى گوید: زمانی که على اکبر در بیمارستان بقیة الله تهران بسترى بود، چون تعداد عیادت

 کنندگان او زیاد بود براى رعایت حال دوستان و علاقه مندان او سعى مى کردم اکثرا از پشت شیشه

 اتاق، فرزندم را ببینم، گاهی هم دو سه دقیقه مختصر کنار او مى ایستادم و بر مى گشتم.

پس از اینکه اکبر در بیمارستان به شهادت رسید و او را براى غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتى

 براى دیدن او به غسالخانه رفتم، این فرصت را در اختیار دیگران گذاشتم.

 

هنگامى که در بهشت زهرا((علیها السلام)) مى خواستند ایشان را به خاک بسپارند و داخل قبر 

بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسیده است.

خیلى دلم شکست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام.

در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاک بگذارد.

 

من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین((علیه السلام)) متوسل شدم و گفتم: 

یا اباعبداالله((علیه السلام)) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم.

تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که 

یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم.

بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران 

حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم.

 بعد امام حسین((علیه السلام)) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را

 که بسته است مانند زمان حیاتش باز ببینم و به آن نگاه کنم.

 

در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم

 چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند

 این معجزه خداوند و عنایت امام حسین(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در 

آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس پشت سر هم گرفت.

خاطره از مادر شهید علی اکبر صادقی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرار از بیمارستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست.

به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد.

دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود

و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست  برود؛ دکتر نگذاشت.

ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند.

خاطرات شهید حاج کاظم رستگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راز فرماندهی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید رستگار فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی

 نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد.

حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد.

وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر 10 برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت 

جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می‌کرد که « چرا در میان جمعیت بلند 

شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» 

حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم.

خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود.

حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید.

اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند.

خاطره ای از سردار شهید حاج کاظم رستگار


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پیام شهید رستگار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند، اگر مردم جهاد را کنار بگذارند خواه ناخواه به 

ذلت و خاری کشیده می شوند.

اگر این جنگ تمام شود باز هم تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم وجود دارد.

 جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد انشاء الله.

امام مهدی (عج) می آید و صلح جهانی را برقرار می کند...

« قلب حرم خداوند است، پس در حرم خدا، جز او را ساکن مکن»

اگر ما خود را با این حدیث، مطابقت دهیم، باید بدانیم که هر کجا که باشیم پیروز هستیم.

اگر یقین داشته باشیم که قلبمان محضر خداست، مسلما در محضر خدا گناه نمی کنیم

و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد.

بخشی از سخنان سردار شهید حاج کاظم نجفی رستگار

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سید پا برهنه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را در آورده بود 

و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت.

ازش پرسیدم:چرا با پای برهنه راه می ری سید...؟

گفت برای پس گرفته شدن این زمین خون داده شده.این زمین احترام داره

و خون بچه ها رویش ریخته شده،آدم باید با پای برهنه روش راه بره.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرمانده یا تلفنچی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.

گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد

که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.

پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟

سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.

درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.

فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،

جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.

به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.

خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حدیث دردناک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.

از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟

گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!

من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد

 بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ 

خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.

خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اعتراف نامه شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا . هرچه صداش زدیم ، جواب نداد .

سرش شده بود پر از ترکش .

توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود :

گناهان هفته :

شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل

یک شنبه : زود تمام کردن نماز شب

دوشنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه

سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن

چهارشنبه : در جمع با صدای بلند خندیدن

پنج شبنه : سلام کردن فرمانده زودتر از من

جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا .

اسمش حسینی بود . تازه رفته بود دبیرستان .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰