| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

دری از درهای بهشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد.

به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه‌ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.

گفتیم: چی از این بهتر، سردار!

کفش‌هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی.

با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز می‌شه.

نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود.

توی آن لحظه‌ها، هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛

به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم.

وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند.

تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!


 شهید حاج احمد کاظمی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

پست و مقام رفتنی است

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟

سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست.

گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.

به صندلی‌اش اشاره کرد.

گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛

ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!

 آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.

با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.

سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛

از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد!

شهید حاج احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

طواف هواپیما به دور حرم امام رضا علیه السلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد.

 مراسم افتتاحیه‌اش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت:

می‌خوام مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه.

پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه‌ای را نمی‌داد. بعضی‌ها همین را به سردار گفتند.

 سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد.

 با برج مراقبت هماهنگی‌های لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیمان را چند دور،

دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا (سلام الله علیه) طواف داد.

این را سردار ازش خواسته بود. خیلی‌ها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند.

خدا رحمتش کند؛ همیشه می‌گفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت،

خصوصاً آقا امام رضا (علیه السلام) بی‌نیاز نیستیم.

خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سردار محبوب و مقتدر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از صحبتش فهمیدم راننده‌ی تانکر نفتکش است.


داشت برای صاحب مغازه درددل می‌کرد.


گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، می‌رم بهش التماس می‌کنم


 که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان!

 

بی‌اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکی از نیروهای تحت امر سردار کاظمی بودم.


گفتم: شما حاج احمد رو می‌شناسی؟

 

گفت: از نزدیک که نه، ولی می‌دونم آدم خیلی با حالیه!

 

پرسیدم: چطور؟

 

گفت: من یه مدت کارم توی کردستان بود، با این که هیچ وقت شب‌ها توی کردستان رانندگی


 نمی‌کردم، ولی نشده بود که هر چند وقت یکبار گرفتار گروهک‌های ضد انقلاب نشم؛ ماشینم رو


 می‌بردن توی بیراهه‌ها، سوختش رو خالی می‌کردن و بعد هم ولم می‌کردن.

 

مکث کرد. ادامه داد: ولی این احمد کاظمی که اومد اون‌جا، خدا خیرش بده، طوری امنیت به وجود 


آورد که دیگه نصف شب‌ها هم توی جاده‌ها رانندگی می‌کردم و هیچ اتفاقی برام نمی‌افتاد.

 

آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختی‌ها رو از دست اشرار


اون جا هم داریم می‌کشیم و هیچ کی هم نیست که جلوی اون نامردا قد علم کنه.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

فرق بین فرمانده لشگر و سرباز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سرمای شدیدی خورده بود. احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است.


من مسئول تدارکات لشکر بودم.


با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

 

همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.

 

از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟

 

گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛


شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!

 

گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟


 توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟

 

گفتم: خوب نه حاجی!

 

گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

کار فقط برای رضای خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم.


می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛


موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود.


ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ 


گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار.


گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”

 

خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. 


هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد،


 ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟


چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند 


هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.

 

خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی به نقل از سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گذشتن از خود برای نجات مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد


درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را 


برای نجات مردم بم بسیج کرد

 

خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد


 هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد


30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

حکایت خواب حضرت زهرا(س)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.

با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست. 

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: 


- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. 
گفتم: 


- چی شده؟ 


گفت: 


- بیا کارِت دارم دیگه. 


دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.

مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. 

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.

برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.

حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: 

- مرتضی اتفاقی افتاده؟ 

گفت: 

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم. 

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. 

گفتم: 

- خواب دیدی زن گرفتی؟ 

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت: 

- نه، بیا، شوخی نکن. 

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت: 

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: 

- ولی باید یه قولی بهم بدی. 

گفتم: 
- چه قولی؟ 

گفت: 

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی

 راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟ 

قول دادم. گفت: 

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای 

دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.

هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم 

ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم: 


- این کیه؟ 
- گفت: 

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟ 

گفتم: 

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش. 

جواب داد: 

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه! 

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.

وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.

حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.

گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.

انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.

با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم: 

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. 

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: 

- تو شهید نمی شی! 

گفتم: 
- آخه تو از کجا می دونی؟
 
گفت: 

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
 
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.

من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد. 

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"

بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید. 

خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حکایت شمع شبهای دوعیجی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آهنگران میخوند :

یاد شبهایی که بسیجی میشدیم

شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟؟؟

 عراق تو منطقه ی "دوعیجی" بمب فسفری مینداخت،

فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه .

بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید

و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمی شد و آنها 

می سوختن ...

می سوختن...

می سوختن ....
 
و صبح ٬ باد ٬خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد...... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خداست که به وقت برکت میده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.

داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت.

انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره می‌خواند مثل این که خدا را می‌بیند؛ ذکرها را

 دقیق و شمرده ادا می‌کرد.

بعدها در مورد نحوه‌ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:

«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می‌ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می‌خونیم

و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می‌ره اونی که به وقت‌ها برکت می‌ده، فقط خود خداست.»

خاطره ای از شهید علیرضا کریمی

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

اینجا کربلاست و الان عاشوراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات خیبر زمانی که جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند

حضرت امام اعلام فرمودند که جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود که من بلافاصله به شهید کاظمی

 فرمانده پد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم.

از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود که مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان

 بر آن می‌بارید.

شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی

 برگشت سر و صورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود که نخوابیده بود.

وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر

 نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، 

الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم. 


خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی به نقل از محسن رضایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ما سه نفر بودیم و دوتا ماسک ، همین...!

پایگاه اطلاع رسانی ثامن

 

سلامتی همه جانبازان شیمیایی، صلوات

اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عیدی قرآنی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم.

گفت:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند.» 

او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت.

خاطره ای از شهید اکبر احمدی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تا صبح پست داد اما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

او نگهبان پست 12 شب تا 2 بعد از نیمه شب بود و من 2 تا 4 صبح تپه های حسین آباد بین سنندج و

 دیوان درده بودیم نوبت پست من که رسید

گفت: از اول شب تاکنون سر و صدای زیادی از پایین دره میآید.

گفتم پس اجازه بده از ارتش درخواست کنم یک منوری بزند شاید کومله و دمکرات باشند.

گفت: اتفاقاً من هم همین نظر را داشتم اما توجه به کمبود مهمات بهتر دیدم این کار را نکنم.

گفتم من در پست خودم درخواست می کنم.

گفت تو هم این کار را نکن من حاضرم تا صبح با هم پست بدهیم.

آن شب 4 ساعت پست داد ولی حاضر نشد به خاطر کمبود مهمات یک گلوله منور درخواست کند.


خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی به نقل حسن ربانیان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

یک کیلو موز به جای یکی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی کم پیش می آید که بچه هایش را همراه خود لشکر بیاورد آن روز ظاهراً خانواده حاجی جای رفته 

بود و حاجی مجبور شده بد، محمد مهدی را همراه خود بیاورد از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمد

 مهدی را پیش ما گذاشت.

جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی

 کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.

محمدمهدی هم پشت سر من وارد دفتر او شد. وقتی بچه را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا 

حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم، با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید،

گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ چیز نخورده یه موز که بیشتر به او نداده ایم تازه از سهم خودم هم

 بوده.

نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می روی و

 جای آن موز را می خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو!؟


خاطره ای از شهید احمد کاظمی به نقل از محمد حسن سالمی

پ.ن: دیروز بهشت زهرا بودم
بالای مزار شهیدان:
طهرانی مقدم
کلاهدوز
موحد دانش
هاشمی
چمران
رستگار
آبشناسان
عسگری*(مدافع حرم)
تـرک*(مدافع حرم)
خلیلی*(مدافع حرم)
خلیلی
پلارک
کبیری
قـربانی
و شهدای مدافع حرم افغانی که در قطعه 50 آرام گرفته اند
فاتحه همراه با دعای فرج خواندم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت در بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم شما فرمانده ی لشکرید، اختیار همه ی امور را دارید.

چند کپی که در راستای کارهای لشکر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه.

گفت: بگو چقدر می شه، بیت المال، فرمانده لشکر یا نیروی عادی نمی شناسه.

از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت. 

بالاخره کوتاه آمدم، پول کپی ها را داد البته دو برابر.

خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

[اخبار مروت] اخطار به وبلاگ های غیرفعال

با سلام و احترام به امام زمان و شما بازدیدکنندگان وب مروت و مردانگی شهدا

به اطلاع میرسانیم که: 

1. تمامی وبلاگ های مذهبی و همسو بدون اطلاع قبلی لینک میشوند

2. وبلاگ هایی که غیرفعال هستند بزودی از بخش پیوندها حذف خواهند شد ! 






اسلام پیروز است

اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دستور بدهید روضه حضرت قاسم نخوانند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حکایت خواندنی اعزام کوچکترین رزمنده به جبهه

شهید مرحمت بالازاده،

در هفدهم خردادماه 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای

 صاحب فرزندان دوقلویی می شوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یکی 

برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.

پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول

 بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او می گوید:

«می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»


بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب 

اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.


مرحمت دیگر نمی تواند تحمل کند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ کس

تصورش را هم نمی کند که او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.


بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در 

امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام 

اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند.

چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.


مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو کم است اما خیال کرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".


او به هر دری می زند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ 

نبود.


مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به 

هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و 

به ملاقات رئیس جمهور می رود. 

با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.


رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند.

در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می کند

و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور

 بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."


حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد 

که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»

یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد،

 جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد .

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

روسفید پیش حضرت زهراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.

مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟»

امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:

«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» 

امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟

در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم.

آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای،

پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد.

 ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت.

 شهید محمدعلی امیرفاضل 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰