| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

فرار از شیطان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکى از هم دوره اى هاى شهید بابایى در آمریکا میگفت:در آمریکا دوره ى خلبانى مى‌دیدیم.یک روز دیدم که روى بولتن خبرى پایگاه (ریس) مطلبى نوشته شده که نظر همه را جلب کرده بود و مطلب هم این بود:

دانشجو بابایى ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند!

تا این مطلب را خواندم،رفتم سراغ عباس و گفتم:عباس قضیه چیست؟اولش نمیخواست بگوید،بعد هم آرام سرش را بالا آورد و گفت:چند شب پیش بد خواب شده بودم،رفتم میدان تا کمى بدوم.کلنل (باکستر) و همسرش من را دیدند.از شب نشینى مى آمدند.کلنل به من گفت:این وقت شب براى چه میدوى؟

به او گفتم:دارم ورزش میکنم.

گفت:راستش را بگو.

گفتم:راستش محیط خوابگاهى خیلى آلوده است،شیطان آدم را بدجور اذیت میکند.اگر حواس آدم جمع نباشد به گناه مى افتد و ادامه دادم:

میدانى دین ما براى اینطور وقت ها چه توصیه اى میکند؟

اینکه عمل سخت انجام دهیم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردان بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حدود سالهای 61 و 62، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد: 

در شب جمعه ای به طور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می آید خیلی آشناست. پس از پایان دعا که چراغها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می خوانده است سرهنگ بابایی است.

خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:

- جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاء الله.

اطرافیان با شنیدن کلمه "سرهنگ"، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:

- کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی.

فهمیدم که تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه شهید بابایی را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده است. پس از این ماجرا او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند؛ زیرا همیشه دوست می داشت تا ناشناس بماند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفتار شهید بابایی با افراد سالخورده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد. زمستانها وقتی برف می بارید پارویی بر می داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با گمان اینکه خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم.

سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:                                                          

- چه اتفاقی افتاده عباس به کجا می روی؟                                                                       

او که بادیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:                                                      

- پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.        

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.                                               

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رفاقت به سبک شهید عباس بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریبا در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم.

عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود، همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود.

در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم، پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود، به دستم رسید. پشت و روی پاکت را بررسی کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد.

این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سر در گم بودم؛ تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم. موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من با خبر است و من او را نمی شناسم؟! تا اینکه یک روز برادرم گفت:

- روزی عباس نشانی تو را از من می خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.

با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم. عباس و محبتهای او در مدرسه. عباس و ایثارش. عباس و جوانمردی هایش. عباس و … .

دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.

در یک لحظه از خود متنفر شدم، زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولهایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور، در رنج و سختی نباشم؛ ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.

بی درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:

- چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟

او در ابتدا با لبخندی ملایم، اظهار بی خبری کرد. به او گفتم:

- عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟

او مثل همیشه خندید و گفت:

- فراموش کن.              

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس العمل شهید بابایی هنگام رفتن به جشن زننده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حدود سال 1355، که یک سال از زندگی مشترک من وعباس می گذشت، روزی از طرف یکی از دوستان عباس به مهمانی دعوت شدیم.

در روز مقرر، من وعباس با دختر چهل روزه مان به میهمانی رفتیم. پس از ورود دریافتیم که مجلس، میهمانی معمولی نیست؛ بلکه جشنی است که به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان ترتیب داده شده است؛ ولی با شناختی که از روحیه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند که یک میهمانی ساده و معمولی است.

وضع زننده ای در مجلس حاکم بود. یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقیقه ای با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از میزبان عذرخواهی کرد و از خانه بیرون آمدیم.

 عباس در آن تاریکی شب به تندی به طرف خانه می رفت. وقتی وارد خانه شدیم بغضش ترکید و پیوسته خودش را سرزنش می کرد که چرا در آن مجلس شرکت کرده است. سپس لحظه ای آرام گرفت و به فکر فرو رفت. بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد.

آن شب او می گریست و قرآن می خواند. شاید می خواست تا با تلاوت قرآن غبار کدورتی را که به خاطر شرکت در آن میهمانی بر روح و جانش نشسته بود بزداید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتتان را بیهوده تلف نکنید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هر ساله بنا به رسم دیرینه ای که در خانواده ما بوده است، به مناسبتهای گوناگون، در منزل، جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار میشود. در این جلسات که ویژه خواهران است، پس از صرف آش نذری، جلسه به پایان می رسد. در یکی از همین روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم:

عباس! به موقع آمدی. بیا یک کاسه از این آش نذری بخور.

در حالیکه قصد داشتم تا او را به اتاقی خلوت راهنمایی کنم، او عذر خواست و گفت که باید برود.

کاسه ای آش برایش آماده کردم. چند قاشق از آن خورد. وقتی هیاهوی خانم ها را در خانه شنید، قرآن کوچکی را که همیشه با خود همراه داشت از جیبش بیرون آورد و آیه ای از آن را به من نشان داد و گفت:

این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا آن را بفهمند و وقتی از اینجا خارج می شوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و اینگونه با حرف زدنهای بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.


خاطره از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ماجرای طنابی که شهید بابایی بین خود و هم اتاقی اش بست

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه " ریس" واقع در شهر "لاواک" از ایالت تگزاس آمریکا بودیم.

فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود.

مدت زمانی که عباس در "ریس" حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی میکرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا میکرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند.               

به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاقهایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.

همسویی نظرات و تنهایی، از علتهای نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم، در کال شگفتی "نخی" را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.

نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوریکه مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم.

به شوخی گفتم:                                                                                                      

- عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را دراتاقت بسته ای؟                                                           

او پرسش مرا به تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه میداشت، بی پاسخ گذاشت.      

بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند و بار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنر پیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.                                                                                                    

با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.                                          

روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته ای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم. هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوریکه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم.                                                               

یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم. عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من به کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت:                         - دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده.                                           

روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.        

عباس همینقدر که شخصی را شایسته هدایت می یافت، می کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.

 آن نخ، آن مرز بندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آن چنان در روحیه آن شخص تاثیر گذاشته بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.

گر چه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران باز گردانیده شد؛ ولی هر بار که بابایی را می دید، با لبخندی خاطره آن روز را یاد آور میشد و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت


شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پوتین های واکس نزده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم.

یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلو تختی قرار داشت.

جلو رفتم و در حالیکه پتو را محکم از روی سربازی که بر تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم:

- چرا پوتین هایت را واکس نزده ای؟

با شدّت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. 

در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:

- برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقه جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانواده ام به شهرستان رفته اند نخواستم مزاحم کسی شوم. وقتی هم که به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.

صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد، دریافتم که او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است. من به شدت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم؛

 ولی ایشان با گشاده رویی گفتند:

- برادر جان! شما به وظیفه خود عمل کرده اید. من بیش از هر کسی خود را موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب شوق پرواز


شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جانبداری از غریبه در مقابل دوستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم، هنگام عبور از محله ای در تبریز، یکی از نوجوانان انجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر.عباس پیش امد و بر خلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید، سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.

وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل،با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم امده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی انکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، امّا او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد میزد: مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفوزه می شوی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.

در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، انها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم اوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است.

پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم.

به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با ان باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.

 اگر مشق هایت را با ان بنویسی، ممکن است در اخر سال رفوزه شوی.

 او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

....

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گریه شهید زین الدین در مهمانخانه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.

آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. 

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود...

....

خاطره ای از شهید زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ماجرای تولد دختر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.»

 گفتم «چرا؟»

 گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد...».

....

خاطره ای از سردار شهید مهدی زین الدین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مرام شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود.سال پنجاه و پنج...

مقام اول مسابقات،هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت.

ابراهیم در اوج آمادگی بود.هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد.

مربیان می گفتند:امسال در 74کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.


مسابقات شروع شد.ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید.

کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می بُرد.

به رفقایم گفتم:مطمئن باشید،امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی.

در دیدارنیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی برنده شد.

ابراهیم با اقتدار به فینال رفت.

حریف پایانی او آقای محمود.ک بود.ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.


قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم در رختکن و گفتم:من مسابقه های حریفت رو دیدم.

خیلی ضعیفه،فقط ابرام جون،تو رو خدا دقت کن.

خوب کشتی بگیر،مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی


مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد.

در حالی که ابراهیم بند های کفشش را می بست.بعد با هم به سمت تشک رفتند.


من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم.ابراهیم روی تشک رفت.

حریف ابراهیم هم وارد شد.هنوز داور نیامده بود.

ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم...

اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.

بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم.دیدم پیرزنی تنها،تسبیح به دست،بالای سکو ها نشسته.

نفهمیدم چه گفتند و چه شد.اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد.


همه اش دفاع می کرد.بیچاره مربی ابراهیم،اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت.

ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید.


فقط وقت را تلف می کرد!


حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرئت پیدا کرد.مرتب حمله می کرد...

ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.


داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد.

در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده!

بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.


حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید.

دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند.از بالای سکوها پریدم پائین.

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.داد زدم و گفتم:آدم عاقل،این چه وضع کشتی بود.

بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم:آخه اگه نمی خوای کشتی بگیری بگو،ما رو هم معطل نکن.

ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت:اینقدر حرص نخور!


بعد سریع رفت تو رختکن،لباسهایش را پوشید.سرش را پایین انداخت و رفت.


از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم.

یک گوشه نشستم.نیم ساعتی گذشت.کمی آرام شدم.راه افتادم که بروم.

جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود.

همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند.

خیلی خوشحال بودند.یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.برگشتم و با اخم گفتم:بله؟!


آمد به سمت من و گفت:شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟با عصبانیت گفتم فرمایش؟!


بی مقدمه گفت:آقا عجب رفیق با مرامی دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش

مادر و برادرام بالای سالن نشستند.کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.


بعد ادامه داد:رفیقتون سنگ تموم گذاشت.نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله.


بعد هم گریه اش گرفت و گفت:من تازه ازدواج کرده ام.

به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،نمی دونی چقدر خوشحالم.


مانده بودم که چه بگویم.کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم.

بعد گفتم:رفیق جون،اگه من جای داش ابرام بودم

با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم.

این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.

از آن پسر خداحافظی کردم.نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.

در راه به کار ابراهیم فکر می کردم.اینطور گذشت کردن،اصلا با عقل جور در نمی یاد!


با خودم فکر می کردم،پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج داره

 و حاکم شهر آنها را اذیت کرده،به حریفش باخت.

اما ابراهیم...

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم.

یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان،یکدفعه گریه ام گرفت.عجب آدمیه این ابراهیم!

....

خاطره ای از شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره خنده دار شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.

آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!

تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...

آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.

من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و

 گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.

من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!

خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.

اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.

یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.

اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!

خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سرباز عراقی ای که مانند حر بود

   بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از روزهای پایانی سال پنجاه و نه خبر رسید که بچه های رزمنده بر روی ارتفاعات بازی دراز عملیاتی را انجام داده اند.

قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو هم،عملیاتی نفوذی به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.

برای این کار به جز ابراهیم،وهاب قنبری و رضا گودینی و من انتخاب شدیم و دو تن از کردهای محلی که به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورایی و حشمت کوهپیکر با ما همراه شدند.

وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم و با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم،با عبور از ارتفاعات،به منطقه دشت گیلان رسیدیم و با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را استتار کردیم.

در مدت روز ضمن استراحت به شناسایی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختیم و نقشه ای از منطقه نفوذ دشمن ترسیم کردیم.

دشت روبروی ما دو جاده داشت که یکی جاده آسفالته(جاده دشت گیلان)و دیگری جاده خاکی که صرفا جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد.فاصله بین این دو جاده حدودا پنج کیلومتر بود و یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت ان را بر عهده داشتند.

با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشا من به همراه رضا گودینی وسایل لازم را برداشتیم و به سمت جاده اسفالته حرکت کردیم و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند.

در اطراف جاده پناه گرفتیم.وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم و دو عدد مین ضد خودرو  را داخل چاله های موجود کار گذاشتیم و روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.

از نقل و انتقالات نیروها معلوم بود که عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند.بیشتر نیروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند.

هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی  از پشت سرمان شنیدیم.

ناخود آگاه هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم.

یک تانک عراقی روی مین فته بود و در حال سوختن بود.بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود و ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها انداخته بود  به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند.

وقتی به ابرهیم  و بچه ها رسیدیم آنها هم کار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم.ابراهیم پیشنهاد کرد حالا که تا صبح وقت زیادی داریم و اسلحه و امکانات هم داریم،بیایید با کمین زدن به دشمن وحشت بیشتری در دلشون ایجاد کنیم.

هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که صدا انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد.

یک خودرو عراقی منهدم شده بود و همه ما از این که عملیات موفق بود خوشحال شدیم.

صدای تیراندازی عراقی ها بسیار زیاد شده بود.

آن ها فهمیده بودند که نیروهای ایرانی در موضع آنها نفوذ کرده اند برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه می دویدیم.

در همین حین یک جیپ عراقی از روبرو به سمت ما آمد و فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت.بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم و مشاهده کردیم یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده اند و فقط بیسیم چی انها مجروح روی زمین افتاده است.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.

یکی از بچه ها اسلحه اش رو مسلح کرد و به سمت بیسیم چی رفت.جوان عراقی مرتب می گفت:"الامان الامان"ابراهیم ناخود آگاه داد زد:می خوای چی کار کنی؟

گفت:هیچی می خوام راحتش کنم.

ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی بهش تیر اندازی می کردیم اون دشمن ما بود.اما حالا که اومدیم بالا سرش،اون اسیره

بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی اومد و اون رو از روی زمین برداشت و گذاشت روی کولش و حرکت کرد.همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.یکی گفت:

آقا ابرام معلومه چی کار می کنی!از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید راه بریم.

ابراهیم هم برگشت و گفت:این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته.بعد هم به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها رو برداشتیم و حرکت کردیم.

در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی رو بستیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم رسیدیم.توی راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد و او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد.موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح رو خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند.آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است.

بعد از نماز کمی غذا خوردیم.هر چی که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب رو نداشت.خودش رو معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر و ساکن کربلا هستم.

اصلا هم فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید.خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش رو می فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار بان سیران در همان نزدیکی رفتیم واستراحت کردیم.

رضا گودینی هم برای آوردن وسایل و نیرو های کمکی به سمت نیرو های خودی رفت.

ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها رو صدا زد که حرکت کنیم. وقتی میخواستیم از غار خارج شویم دیدم رضا حالت عجیبی داره.گفتم:رضا چیزی شده؟

جواب داد:وقتی به سمت غار بر می گشتم یه دفعه جا خوردم،یه نفر مسلح جلوی غار بود.اول فکر کردم یکی از بچه های گروه داره نگهبانی می ده.

ولی وقتی جلو اومدم دیدم ابوجعفر همون اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست داره مشغول نگهبانیه و داره به اطراف نگاه می کنه.

به محض اینکه اون رو دیدم رنگم پرید ولی ابوجعفر سلام کرد و اسلحه رو به من داد و به عربی گفت:رفقای شما خواب بودن. من هم متوجه شدم یه گشتی عراقی داره از اینجا رد می شه برای همین اومدم مواظب باشم که اگه نزدیک شدن اونها رو بزنم!

با بچه ها به مقر رفتیم و ابوجعفر رو چند روزی پیش خودمون نگه داشتیم،ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بوداز ناحیه آپاندیس دچار مشکل شده بود و او رو به بیمارستان بردیم.چند روز بعد ابراهیم برگشت و همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.

ابراهیم رو صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب اومدن ازت تشکر کنن.

گفت:چطور مگه،چی شده؟گفتم:خودشون بگن بهتره.

با ابراهیم رفتیم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:"ابوجعفر"اسیر عراقی که شما با خودتون آوردین عقب،بیسیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق بوده و اطلاعاتی که او به ما از وضع آرایش نیروها،مقر تیپ ها،فرماندهان،راه نفوذ و ... داده به قدری ارزشمنده که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. این اسیر سه روزه که داره صحبت می کنه و همه حرفاش صحیح و درسته. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده و حتی تمامی راههای عبور عراقی ها و تمامی رمزهای بیسیم اونها رو به ما اطلاع داده.برای همین اومدیم تا از کار مهمی که شما انجام داده این تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت:ای بابا ما چی کاره ایم این کار خدا بود.

فردای آن روز ابوجعفر رو به همراه چند اسیر دیگه به اردوگاه اسیران فرستادند.

ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر رو پیش خودمون نگه داریم نشد.

ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود:خواهش می کنم من رو اینجا نگه دارین تا با عراقی ها بجنگم اما موافقت نشده بود.

یک سال بعد از بچه های گروه شنیدم که جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند و به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگند.

شخص دیگری گفت،ابوجعفر را در مقر تیپ بدر دیده.برای همین قرار شد یک بار به آنجا برویم و هر طور شده ابوجعفر رو پیدا کنیم و به بچه های گروه خودمون ملحق کنیم.

عصر یکی از روزها به مقر تیپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت کنم.

اما قبل از ورود به ساختمان تیپ،با صحنه ای برخورد کردم که باور کردنی نبود.

تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود و تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر دیده می شد.

حال خوبی نداشتم.از مقر تیپ خارج شدم،تمام خاطرات در ذهنم مرور می شدوحماسه آن شب،بیسیم چی عراقی،اردوگاه اسرا،تیپ بدر،شهادت،

خوشا به حالش

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

شهید ابراهیم هادی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

برخورد شهید هادی با دختر بی حجاب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود.چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود.

هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد.

محل کارش در شمال شهر بود.

یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت هست.کمتر حرف می زد.تو حال خودش بود.

به سراغش رفتم.با تعجب گفتم:داش ابرام چیزی شده؟!

گفت:نه،چیز مهمی نیست.گفتم:اگه چیزی هست بگو،شاید بتونم کمکت کنم.

کمی سکوت کرد.اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده.
به آرامی گفت:چند روزه که دختری بی حجاب توی این محله به من گیر داده.

گفته:تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!

کمی سکوت کردم.رفتم تو فکر،بعد یکدفعه خندیدم.

ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد.پرسید:خنده داره؟!

گفتم:داش ابرام ترسیدم،فکر کردم چی شده!؟

بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم

 و گفتم:با این تیپ و قیافه که تو داری،این اتفاق خیلی عجیبی نیست!

گفت:یعنی چی؟!یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده.لبخندی زدم و گفتم شک نکن!

روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت.با موهای تراشیده آمده بود محل کار،بدون کت و شلوار!

فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد،

با چهره ای ژولیده تر،حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود.
ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد.بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد...

...

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ده قانون که اگر عمل کنید شهید می شوید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ده قانون شهید سید مجتبی علمدار برای تذکیه نفس

قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.(تاریخ اجراء 4/5/69)

قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .(تاریخ اجراء 11/5/69)

قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.(تاریخ اجراء 26/5/69)

قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .(تاریخ اجراء 16/6/69)

قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.(تاریخ اجراء 13/7/69)

قانون ششم:حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.(تاریخ اجراء 18/8/69)

قانون هفتم: حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.(تاریخ اجراء 30/9/69)

قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .(تاریخ اجراء 19/11/69)

قانون نهم: در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .(تاریخ اجراء 14/1/70)

قانون دهم: در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.(تاریخ اجراء 15/3/70)

شهید علمدار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید حسن اقاسی زاده

شهید حسن آقاسی زاده


متولدسال 1338

در کانادا تحصیل کردند و درسال1361به ایران بازگشتندوبلافاصله درجبهه مشغول به خدمت شدند.

درتاریخ1366/7/28به شهادت رسیدند.

آرامگاه:حرم امام رضا(ع)

صحن آزادی بلوک141 

  دستور نمی داد .. 


نمیخواست به کسی ظلم بشود،داخل خانه تابع نظم بود ، مثلا اگر چای می خواست سعی میکرد خودش بریزد ، به خواهرش دستور نمیداد حتی وقتی هم که بزرگترشده بود ، همین طوربود. سرسفره موقع ناهار با خانمش نشسته بودیم یک مرتبه بلند میشد ، میگفتم :  مادرکجا؟

میگفت : الان بر میگردم.

وقتی بر میگشت دو پیاز در دستش بودو مینشست.

میگفتم : چرا به بقیه نگفتی ؟

میگفت : اشکالی ندارد من بروم بهتراست ، کسی اذیت نمیشود.


راوی مادر شهیدآقاسی زاده


  

   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

منتظر شماست که برید شهید شید.....

گفت: اسکله چه خبر؟

گفتم: منتظر شماست که برید شهید شید.

خندید. چند قدم جلو رفت. برگشت، نگاهی کرد و دوباره رفت.

جسدش را که آوردند گریه ام گرفت.

گفتم: من شوخی کردم. تو چرا شهید شدی؟!



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهــــــــــــــــــــــــــــــــــادتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .......

شهید یعنی چه؟ آیا تصوری از شهید داری؟ فقط قیافهایشان!؟


آنچه که تو از شهید میدانی تنها عکس آنهاست اسم آنهاست!


اما تو چه میدانی که او چه می بیند ؟ وچگونه زندگی می کند!


باید رسید تا چیدنی شد و کسی که هنوز برای شروع کردن راه هم مشکل دارد


چه تصوری می تواند از رسیدن داشته باشد؟!



شـُـهـدا آدم هاے عجــیب و غــریبے نـبـودنـد 


فــقــط 


حـواسـشــــان خیلے جـمـع بــود ...


" شـهـید سّـید مـرتضے آوینے "


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰