| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

سفره عقد را برای اقامه نماز ترک کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند

صدای اذان بلند شد.

حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد

دوستم کنارم ایستاد و گفت:

این مردبرای تو شوهر نمی شود!

متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟

گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد

جایش توی این دنیا نیست!

 

شهیدحسین دولتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اسم عملیات یا ابوالفضل العباس(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت :

تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد.

دیدم قمقمه ها رو دارن خالی میکنن ، گفتم ۱۵ کیلومتر راهه چرا آب رو بیرون میریزید ؟؟

گفتن : مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس (ع)؟؟؟

ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم و با رمز یا ابوالفضل العباس (ع) بریم عملیات...

حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشو نو خودم از منطقه مندلی آوردم .

میگفت : خدا میدونه !!! بعضی هاشونو می دیدم  دَر قمقمه ها شون باز بود و آبی توش نبود....

 

رو پیراهنشون نوشته بودند :

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس (ع)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادری که شهید تربیت می کند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....

بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید سعید طوقانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پهلوان شهید سعید طوقانی ۱ پسر بچه ای که در شش سالگی بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود کرد، بازوبندی که خیلی ها آرزو داشتند با آن فقط یکبار هم که شده عکس یادگاری بگیرند، رکورد دار چرخ ورزش باستانی بود، ۳۰۰دور را در سه دقیقه چرخیده بود.

 

در زمستان۱۳۶۳ با اینکه مریضی سخت کلیه داشت، از بیمارستان فرار کرد و خود را به عملیات بدر رساند، وقتی در شرق دجله پیک گردان میثم بود، گلوله دوشکای دشمن شکمش را پاره کرد و او مظلومانه خود را از دسته نیروها جدا کرد و به گوشه ای رفت تا کسی نفهمد سعید طوقانی معروف به شهادت رسیده است، او مراد و محبوب گردان میثم بود.

 

متاسفانه سعید طوقانی در قبل از انقلاب مشهورتر بود تا بعد از انقلاب، هر روز عکس و خبرش در روی جلد روزنامه ها و مجلات چاپ می شد، خیلی ها آرزو داشتند او را از نزدیک ببینند ولی او پشت پا به تمام اینها زد و گمنامی را انتخاب کرد، وقتی چند روز بعد از شهادتش تلویزیون خبر شهادت او را اعلام کرد، دیگر برای همیشه فراموش شد،

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

می خواهم در آینده شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من می خواهم در آینده شهید بشوم . . .


معلم پرید وسط حرف علی و گفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چکاره بشید ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟


آقا اجازه . . . شهید . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر دیگر ماهی نخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرسید:ناهار چی داریم مادر؟

مادر گفت: باقالی پلو باماهی

با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم.

و یه روزی این ماهی ها مارا می خورند!

چند وقت بعد، عملیات والفجر8، درون اروند رود گم شد..

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت لو رفتن رزمنده عراقی در ایستگاه صلواتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.

گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دستم قطع شده،سرم که قطع نشده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داییش تلفن کرد و گفت:

حسین تیکه پاره روی تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین؟!

گفتم: نه ، خودش تلفن کرد، گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد، گفت شما نمی خواد بیاد، خیلی هم سر حال بود!

داییش دوباره گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده

همون شب رفتیم یزد بیمارستان

به دستش نگاه میکردم، گفتم: این خراش کوچیک دیگه، نه!

خندید و گفت: دستم قطع شده! سرم که قطع نشده

خاطره ای از شهید حسین خرازی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمپوت خالی که به جبهه اهدا شده بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...

خاطره ای از زبان شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

غذای فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید

 گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عطش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم بر می گشتیم عقب، سر راه دیدم ده دوازه نفری افتاده اند روی زمین، از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان، نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ...

سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان، قلبش می زد، آرام، آرام، آرام، توی گرمای شصت هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت آب نداشته باشی، شهید می شوی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

لباس ساده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود.

ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حساسیت شهید بابایی بر بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانشت و با آن کارهای اداری انجام می داد.

روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.

 از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:

-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.

اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:

-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.

حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.

آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلیل شهید بابایی برای نخریدن نوشابه پپسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ای دیگر خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با نوشابه های دیگر تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما پپسی نخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره شهید بابایی از نمازخواندنش در دفتر ژنرال آمریکایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهی‌نامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.

از من خواست که بنشینم. پرونده‌ام روی میز بود.

 ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد.

ژنرال شروع کرد به سؤال.

از سؤال‌ها برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود
چون احساس می‌کردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی 
آینده‌ام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.

اگر به نتیجه نمی‌رسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمی‌گشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.

با اجازه ژنرال مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد. 

با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود 
گفتم؛ کاش در این‌جا نبودم و می‌توانست نماز را اول وقت بخوانم.

رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز 
نیست؛ همین‌جا نماز را می‌خوانم؛ إن‌شاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمی‌آید.

بلند شدم، به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌‍ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و 
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.

با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا 
بخواهد همان خواهد شد.

سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چه‌کارمی‌کردی؟»
گفتم: «عبادت می‌کردم
گفت: «بیشتر توضیح بده
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه  روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»                                                                                                             
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ خودم 
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوش‌رویی پرونده‌ام را امضا کرد.

 با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: 

«به شما تبریک می  گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

خاطره ای از زبان شهید عباس بابایی

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰