| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

چرا هر روز دعای کمیل می خوانی؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛ چرا شما هر روز ‌

 بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم!

 دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست. 

شهید محمدباقر حبیب‌اللهی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

زنده یعنی شهید ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین


بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش

نفس نفس میزد

بهش گفتم: زنده ای؟!!!

گفت: هنوز نه!

خشکم زد...

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

آنها پای عهد آسمانی خود ایستادند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پسران آسمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از شهید مجتبی خوانساری به نقل از مادر شهید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پس دادن امانتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم

علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت:

با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ...

قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم

امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم

چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند

گفت: من توی این عملیات شهید میشم

اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟

پیراهن رو تحویل داد و رفت

همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد...

 خاطره ای از شهید علی اکبر پرک
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

تفحص در نیمه شعبان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نیمه شعبان سال 1369 بود.

گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) به‌دنبال عملیات تفحص می‌رویم اما فایده نداشت.

خیلی جست‌وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برگردیم؟

در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق‌ها، که تک‌تک می‌رویند، آنها

دسته‌ای روییده بودند.

گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق‌ها را می‌چینیم و برای بچه‌ها می‌بریم.

 شقایق‌ها را کندیم. 

دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند. 

او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اهدا خون به اسیری که به ما توهین می کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

اما افسر عراقی قبول نمی کرد

می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند

مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت :

ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تک تیراندازان عاشورایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین


تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....

اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد، ولی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!

لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.

گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:

«آخه داشت آب می خورد» 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

جگر شیر نداری سفر عشق مرو

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود 

گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن

پشت لباسش رو نشان داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو " 

گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم

هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد .. 

کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : 

باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟
 
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست

به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن

یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گرداندم ... پشت لباسش رو دیدم

نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو"



پ.ن: یا علی ابن موسی الرضا، آقاجان بطلب بیاییم پابوستـ
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

روی حرف شهید حرف نزنیم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس 

امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا  برایم بخوانید.

وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.

در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.

خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث 

نکردند.

ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.

خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از 

خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.

آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..


خاطره ای از مادر شهید کبیری

رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن "کوک چهارم" است. +

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

استقلال مالی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود . 

نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش 

را از گردن پدر برداشت . 

حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه بهش می گفتند ((پت پستچی)) 

 فقط می خندید ! استقلال مالی 

برایش اینقدر مهم بود . 

شهید مصطفی احمدی روشن

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت شهدا به مسائلی که خاکی ها نمی بینند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))

مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است 

و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . )) 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جامانده ای که خود را به شهدا رسانید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در روستای سنگستان همدان به دنیا آمد. 

عقل رس که شد ،بیشتر وقت ها پا به پای پدر با مینی بوسشان راه می افتاد و 

در رکاب پدر بود تا کمک حالش باشد.

 دبیرستان را رفته بود 

مدرسه ی ابن سینای همدان .

 ابن سینا وقت جنگ 84 شهید داده بود .

مصطفا سال 90 شد هشتاد و پنجمی ؛ 

جنگ ادامه داشت... 

خاطرات شهید احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مدرسه امام حسین علیه السلام

                                             بسم رب الزهرا سلام الله علیها


بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم ؛

 

و مدرک خود را از دست مبارک آقا گرفتم ؛

 

کلاس ، کلاس عشق بود ؛

 

درس، درس شهادت؛

 

تخته سیاه ، گستره وسیع جبهه های حق علیه باطل ؛

 

گچ ها خون ؛

 

و قلم ها اسلحه مان بود .... 


فرازی از وصیتنامه دانشجوی شهید ناصر الدین باغانی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلنوشته شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...


شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...


"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...


با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود 

و بگویند :

"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...



بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گنجشکی که نشانی از شهدا آورد

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.

نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست

برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.

یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.

چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه

زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….

بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حتی حاضر نشد خربزه بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
 
گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد .

هرچه اصرار کردم ، نخورد . 

قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.

باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»

خاطرات سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰