| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

هنر مردان خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. 
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.
باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . 

آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»

 صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»

 توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.

یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»

 گفتم « چرا ؟» 

گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . - بهت می گم کم کم بریز -
خیلی خب. حالا چرا این قدر می گی؟

- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.

 - خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.

رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » 

گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» 

گفتم « مگه نشناختیش؟»

گفت نه.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرمانده دلها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. 

یک روزه درستش کردند.

 همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.

آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.

بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .


هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. 

بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .

یکی از بچه ها برش داشت.


بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

خواسته شهید باکری از امام رضا علیه اسلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یادم به سفر مشهد مهدی افتاد.

قبل از عملیات بدر برای اولین بار برام سوغاتی آورد:

دو حبه قند و کمی نمک و یک جانماز.

دیدم مهدی حال همیشگی اش را ندارد.

قسمش دادم که:

" تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی، مهدی، که این طور شده ای؟"

گفت:" فقط یک چیز"

"دیگر نمی توانم بمانم، مصطفی. باور کن نمی توانم.

همین را به امام رضا گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات  عملیات آخر مهدی باشد"


  راوی مصطفی مولوی همرزم شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آیا دفاع از مظلومیت حسین کردید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ملت شریف ایران!

اگر لحظه ای غفلت کنید، قرآن را از دست می دهید. 

امانت رسول خدا صلی الله علیه واله را از دست می دهید.آیا حاضرید به رسول خدا خیانت کنید؟

ای مردم!

می دانید رسول خدا دو امانت گران قدر در نزد ما مسلمین گذاشت، یکی اهل بیت خود و دیگری قرآن.

آیا از اهل بیتش دفاع کردید؟ آیا دفاع از مظلومیت حسین کردید؟ حتما می گویید ما در کربلا نبودیم.

آیا کربلا جز این است که امروز روح الله را یاری کنید؟

 

فرازی از وصیت نامه شهید سید محسن اسدالله تبار دیوکلایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به نان های خشک هم حساس بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.

در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم.

سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.

سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:

ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!

ـ بله، آقا مهدی می شود.

دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.

ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟

من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.

ـ الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟

بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.

خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از رحمان رحمان زاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که صدام را به جنگ فراخواند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که عراق بسیاری از شهرها را موشک باران می‌کرد، حسن نامه‌ای به صدام حسین، فرمانده نظامی حزب بعث عراق، با این مضمون نوشت: «اگر جناب صدام حسین، امیر جنگی است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگاورم دیدار کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد، نه اینکه با بمب افکن‌های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»

در پاسخ به نامه آبشناسان، صدام حسین، سرلشکر قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید قدرت بعث را به ایرانی‌ها نشان بدهد.

سال‌ها پیش از آن در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در ورزش کوهنوردی ارتش‌های برگزیده جهان ناکام گذاشته بود.در آنجا بود که گروه حسن اول شد و عراقی‌ها هفتم شدند.

دست سرنوشت در میدان جنگ حقیقى، دیگر بار حسن را در برابر سرلشکر عبدالحمید قرار داد و به دنبال نبردی طولانی، لشکر عراقی شکست خورد و فرمانده پرآوازه صدام هم اسیر شد.

خاطره ای از سرلشگر شهید حسن آبشناسان


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.

 

ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد...

خاطرات شهید حسن آبشناسان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آرزوم اینه از گلوم تیر بخورم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

خاطره ای از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مداح بی سر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

مشخصات شهید: حاج شیرعلی سلطانی ، مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  علیه السلام  فارس 

محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید چطور پدرش را قانع کرد که برود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

.

 

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

.

.

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

.

.

.

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که از شهادتش خبر داشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد...

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...


توی وصیت نامه‌اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت…

…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت:

یا امام رضا (ع) منتظر وعده‌ام… آقا جان چشم به راهم نذار…

… توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود

می‌گفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم

حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید می‌شی تا حالا ندیده بود…


روز موعود خبر رسید

ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون

فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم

همه‌ی بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید

دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه

ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟

حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره

خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …

بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ

کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه

اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود…

 

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

به روایت مداح رزمنده حاج مهدی سلحشور

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دیدار شهید بابایی با امام خمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. 

چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشده‌ام؟»

گفتم:  «چطور مگه؟»

گفت: «آخه امام (ره) را بوسیده‌ام!»

خاطره ای از شهید عباس بابایی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمک به مرد بی خانمان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در حال عبور از خیابان سعدی بودم که یک‌باره چشمم افتاد به عباس که پارچه نارکی را کشیده روی سرش و پیرمردی را کول کرده. 
با این فکر که ببینم چه اتفاقی افتاده، پیش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ این بنده خدا کیه؟ چه‌اش شده؟
انگار با دیدن من غافل‌گیر شده باشد، متعجب نگاهم کرد. 
سر جایش پا به پا شد و گفت: «دارم این بنده خدا را می‌برم حمام. کسی را ندارد و مدتی 
هست که استحمام نکرده.
 خدا را خوش نمی‌آد که همین‌طور رهاش کنیم»
سر جام میخکوب شدم و با نگاه تحسین‌آمیزم بدرقه‌اش کردم

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت
شهید بابایی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کمک به مستخدم مدرسه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در سال 1341 من و شوهرم سرایدار مدرسه‌ای بودیم که عباس اخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می‌برد؛ ‌به همین خاطر آن‌گونه که باید، توانایی انجام کار مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه نبودم.
این مسأله باعث شده بود مدیر مدرسه همسرم را چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش قرار دهد. در همین گیر و دار، یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم حیاط و کلاس‌ها کاملاً نظافت شده‌اند و منبع آب هم پر شده است. 
از یک طرف خوشحال شدیم که این اتفاق افتاده و از طرف دیگر کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این کار را کرده است. شوهرم از من خواست تا موضوع را پی‌گیری کنم. آن روز هیچ چیز دستگیرمان نشد. فردا هم این ماجرا تکرار شد. دوباره وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدیم مدرسه نظافت شده و همه چیز مرتب است. بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در بیاوریم. قرار شد شب بعد را کشیک بکشیم و این راز را کشف کنیم. روز بعد، وقتی هوا گرگ و میش بود و در حالی که چشمان ما از انتظار و بی‌خوابی می‌سوخت، ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه، از دیوار بالا آمد.
 به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد.
 من آرام آرام جلو رفتم. پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را 
پرسیدم؛ گفت: «عباس بابایی»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و گریه امانم  نمی داد، از کاری که کرده بود تشکر کردم و از او خواستم دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از ماجرا بو ببرند و برای ما درد سر درست کنند
عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، گفت: «من که به شما کمک 
می‌کنم، خدا هم در خواندن درس‌هایم به من کمک خواهد کرد«


خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب  پرواز تا بی نهایت


شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که مناسک حج بجا اورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهدایی که راه کربلا را باز کردند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا(ع) بروید ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد ...

  بخشی از وصیتنامه شهید علی اصغر صادقی

 

به یاد شهدایی که کربلا را ندیدند 

ولی راهش را با نثار خونشان برای عاشقان سیدالشهدا(ع) باز کردند..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات حر انقلاب اسلامی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا درآمد. آن زمان ما در حوالی میدان کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود
گفت:از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده

سند خانه ما همیشه سر طاقچه بود .تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتیم! مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.

سند را برداشتم. چادرم را سرم کردم و با پسر همسایه راه افتادیم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اونا رو کم کرده حتی یه بار توی دعوا چهار نفرو باهم زد.
بعد ادامه داد؛ شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره.حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.

دیگه خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگتر بشه
چند بار خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی وسختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش می کردم.

وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهباندرب اتاق باز بود .افسر نگبان پشت میز بود.

شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش راهم روی میز گذاشته بود.
تا وارد اتاق شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن.

بعد رفتم جلوی میز افسرنگهبان. سند را گذاشتم و گفتم:من شرمنده ام بفرمایید
برگشتم وبا عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟؟؟
شاهرخ گفت:با رفقا سر چهارراه کولا وایستاده بودیم.چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند.یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوهای پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل منم رفتم جلو!

همینطور تو چشماش نگاه می کردم .فهمیده بود ناراحتم. ساکت شد. سرش را انداخت پایین.

افسر نگهبان گفت: ایندفعه نیازی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده . بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم. 
بعدهم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد.خودت راه درست رو نشونش بده
خدایا پسرم رو به تو سپردم
عاقبت به خیرش کن

خاطرات شهید شاهرخ ضرغام به نقل از مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰