| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آنچه از شهید خرازی می دانیم(1)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

*
یک لشکر، از چه چیز می‌تواند بیشتر روحیه بگیرد. 
وقتی فرمانده‌اش، مکبّر نماز جماعتش می‌شود. 
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی سرش را بالا نمی‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض. 
*
چرا بیکار ایستاده‌ای؟ نمی‌خواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم. 
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک. 
فرمانده‌ی لشکر بود! 
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر. 
- مهمان نمی‌خواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان) 
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته) 
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد. 
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینه‌خیز، بعد هم کلاغ پر. 
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبه‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمه‌ی حرام که نمی‌شود برای خدا جنگید. 
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بی‌سیم هدایت می‌کرد اما دلش توی خط بود. با بچه‌ها. 
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای داد دست حسین. 
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید. 
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا. 
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. 
سکوت کرد. 
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. 
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می‌خورد. من می‌مانم. کسی اگر می‌خواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید خرازی به روایت شهید آوینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی شهید خرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفییادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

خاطره ای از شهید حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(2)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از فتح المبین شروع کرد. 
اول یه بحث اعتقادی: 
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت. 
بعد تذکرات : 
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جویی در مهمات
6- مقاومت 
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست. 
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود. 
*
هر جا آیه‌ای می‌شنید به فکر فرو می‌رفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونی‌اش غافل کند. 
چنین مواقعی به قرآن پناه می‌برد یا به کسانی که روحانی‌تر بودند. 
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجی‌ها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد می‌شود. 
**

با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد. 
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت. 
عصر گفت: می‌خواهم سری به سپاه بزنم. 
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.

با یک دست می‌جنگید، فرماندهی‌ می‌کرد، با یک دست سینه می‌زد. عزاداری می‌کرد.

خبر شهادت یارانش، پشتش را می‌شکست اما بروز نمی‌داد. 
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز می‌سوخت.

*

نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد. 
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید. 
ادامه قرآنش را می‌خواند. 
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود. 
روی کتف بی‌دستش. 
- من توی این عملیات شهید می‌شوم. 
- آن وقت اسم بچه‌ات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر. 
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد. 
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس می‌کرد. 
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود. 
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود. 
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست. 
کفن بی‌تابوت حسین شوری برپا کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

با این که یک دست نداشت اما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.

 گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.

گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پانگاه کن."

 نگاه می کردم.

پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.

یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.


خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."

رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.

گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."

خندید...

گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."


خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هزار اسیر عراقی بدلیل برخورد خوب فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همین طور حاج حسین را نگاه می کرد.

معلوم بود باورش نشده حاج حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.

حاج حسین آمد، نشست روبه رویش.

گفت: " آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو."

 ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.


حاج حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم ."

خودش بلند شد دست های او را باز کرد.

افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی


شهید خرازی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت بالای شهید بر حق الناس

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود گه توش گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها زیر پاها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن"

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر دعوت کننده حضرت زینب است، سلام بر شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از همسنگرهایش جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». 

یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!

 چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد. پرسیدم: اینرا محمودرضا کجا گفته؟

 گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. ت

اریخ کلاس را پرسیدم گفت:

۹۲/۹/۲۷ بود (بیست و هشت روز قبل از شهادتش).

شهید محمودرضا بیضایی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهدای زنده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم می‌برد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پله‌ها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.

جانباز شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمی‌توانست زنگ بزند، و نمی‌خواست مزاحم همسایه‌ها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.


به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آن‌ها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌بیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عمر ما می گذرد...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاک می گذرد
و همه آنان تا به امروز مرده اند،
و ما نیز خواهیم مرد،
و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.

خوشا آنان که مردانه مردند.
و تو ای عزیز بدان؛
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.

شهید سید مرتضی آوینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ماجرای خواستگاری از خواهر شهید زین الدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
«میخوای بری ازدواج کنی؟»

گفت: «بله میخوام برم خواستگاری.»

– «خب بیا خواهر منو بگیر!»

– «جدی میگی آقا مهدی؟!»

– «آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!»

اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!»

بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»

گفته بودن: «بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!»

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین از کتاب ستاره ی دنباله دار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سفره عقد را برای اقامه نماز ترک کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند

صدای اذان بلند شد.

حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد

دوستم کنارم ایستاد و گفت:

این مردبرای تو شوهر نمی شود!

متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟

گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد

جایش توی این دنیا نیست!

 

شهیدحسین دولتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اسم عملیات یا ابوالفضل العباس(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت :

تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد.

دیدم قمقمه ها رو دارن خالی میکنن ، گفتم ۱۵ کیلومتر راهه چرا آب رو بیرون میریزید ؟؟

گفتن : مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس (ع)؟؟؟

ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم و با رمز یا ابوالفضل العباس (ع) بریم عملیات...

حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشو نو خودم از منطقه مندلی آوردم .

میگفت : خدا میدونه !!! بعضی هاشونو می دیدم  دَر قمقمه ها شون باز بود و آبی توش نبود....

 

رو پیراهنشون نوشته بودند :

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس (ع)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادری که شهید تربیت می کند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطرابِ خداحافظی با مادرش را داشت ... فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و....

بالاخره دلشا زد به دریا و رفت جلو،پیش آیینه و قرآن مادرش ...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهید سعید طوقانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پهلوان شهید سعید طوقانی ۱ پسر بچه ای که در شش سالگی بازوبند پهلوانی کشور را از آن خود کرد، بازوبندی که خیلی ها آرزو داشتند با آن فقط یکبار هم که شده عکس یادگاری بگیرند، رکورد دار چرخ ورزش باستانی بود، ۳۰۰دور را در سه دقیقه چرخیده بود.

 

در زمستان۱۳۶۳ با اینکه مریضی سخت کلیه داشت، از بیمارستان فرار کرد و خود را به عملیات بدر رساند، وقتی در شرق دجله پیک گردان میثم بود، گلوله دوشکای دشمن شکمش را پاره کرد و او مظلومانه خود را از دسته نیروها جدا کرد و به گوشه ای رفت تا کسی نفهمد سعید طوقانی معروف به شهادت رسیده است، او مراد و محبوب گردان میثم بود.

 

متاسفانه سعید طوقانی در قبل از انقلاب مشهورتر بود تا بعد از انقلاب، هر روز عکس و خبرش در روی جلد روزنامه ها و مجلات چاپ می شد، خیلی ها آرزو داشتند او را از نزدیک ببینند ولی او پشت پا به تمام اینها زد و گمنامی را انتخاب کرد، وقتی چند روز بعد از شهادتش تلویزیون خبر شهادت او را اعلام کرد، دیگر برای همیشه فراموش شد،

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر یک مو توی غذات باشه چه حالی میشه؟...چرا پس!



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ای که از عشق علی دم میزنی بر یتیمان علی سر میزنی؟



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

می خواهم در آینده شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

من می خواهم در آینده شهید بشوم . . .


معلم پرید وسط حرف علی و گفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چکاره بشید ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟


آقا اجازه . . . شهید . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ببخشید اجازه هست کمی به خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم؟

وی بازار قدم می زد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ،

کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و گفت:

ببخشید اجازه هست کمی به خانمتان نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد ، هر آنچه در دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : مردک ، خجالت نمی کشی ، مگر خودت ناموس نداری ؟

اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت

<>گفت مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می برند تو هیچ نمی گویی ، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم تا حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ، اشکالی دارد ؟!! اما مرد ناگهان ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد ، بعد از آن سرش را پائین انداخت ، انگار چیزی فهمیده بود !

"این مطلب عکس ندارد"

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰