بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفییادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

خاطره ای از شهید حسین خرازی