| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک عمر خیلی تنها بود ولی با امام زمان بودم همیشه...

شهید عبدالمطلب اکبری، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود…

در ضمن ناشنوا هم بود.

یک پسر عموش هم به نام غلامرضا اکبری شهید شد،‌ غلامرضا که شهید شد…

عبدالمطلب سر قبرش نشست، بعد با زبون کرولالی خودش، با ما حرف می زد

ما هم گفتیم : چی می گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.

دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید…

روش نوشت:

شهید عبدالمطلب اکبری، بعد به ما نگاه کرد گفت: ‌نگاه کنید!… خندید، ما هم خندیدیم.

گفتیم شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت…

سرش رو انداخت پائین یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاکش کرد

سرش رو پائین انداخت و آروم رفت…

فرداش هم رفت جبهه. ۱۰ روز بعد جنازه اش رو آوردند

دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.

وصیت نامه های زیادی داره یکیش از همه کوتاه تر بود…

 اینجوری نوشته بود:


 بسم الله الرحمن الرحیم

یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند ،

یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم ، مسخره ام کردند…

یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند…

یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.

اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می زدم

و آقا بهم گفت: تو شهید می شی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد

این رو هم گفتم اما باور نکردید!

به نقل از: حجت الاسلام انجوی نژاد


منبع: حسینیه شهدا


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!!

زیباترین مرگها یا شیرین ترین ولادتها ، شهادت است...
بدترین مرگ ، نمردن است، و برتربن مردن ، به شهادت رسیدن...
مردن را هراسی نیست ؛ ترس من چگونه مردن است...
شهادت راز هستی است ، و تا چشم ها کم سو ست ، هماره راز خواهد ماند ...
عجیب آنکه اسرار را به راز آمیز ترین واقعه ، فاش می کنند...
مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!!
شهادت تنها بر ای زنده هاست....
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نمی شوند...
با ورتان اگر نیست که میشود زنده بود و نبود ، مرا ببینید!
و اگر زنده نبود و بود شهدا را....
برگرفته از کتاب شاهد بیاورم...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر دیگر ماهی نخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرسید:ناهار چی داریم مادر؟

مادر گفت: باقالی پلو باماهی

با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم.

و یه روزی این ماهی ها مارا می خورند!

چند وقت بعد، عملیات والفجر8، درون اروند رود گم شد..

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت لو رفتن رزمنده عراقی در ایستگاه صلواتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو تا از بچه ها، غولی را همراه خودشون آورده بودند و های های می خندیدند.

گفتم : «این کیه؟» . . . گفتند : «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟». . . می خندیدند !!!

گفتند:« از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده بهش، با لباس بسیجی های خودمان اومده بود ایستگاه صلواتی شربت بگیره، موقع گرفتن شربت پول داده بوده، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دستم قطع شده،سرم که قطع نشده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داییش تلفن کرد و گفت:

حسین تیکه پاره روی تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین؟!

گفتم: نه ، خودش تلفن کرد، گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد، گفت شما نمی خواد بیاد، خیلی هم سر حال بود!

داییش دوباره گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده

همون شب رفتیم یزد بیمارستان

به دستش نگاه میکردم، گفتم: این خراش کوچیک دیگه، نه!

خندید و گفت: دستم قطع شده! سرم که قطع نشده

خاطره ای از شهید حسین خرازی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

کمپوت خالی که به جبهه اهدا شده بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...

خاطره ای از زبان شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

غذای فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید

 گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عطش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

داشتیم بر می گشتیم عقب، سر راه دیدم ده دوازه نفری افتاده اند روی زمین، از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان، نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ...

سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان، قلبش می زد، آرام، آرام، آرام، توی گرمای شصت هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت آب نداشته باشی، شهید می شوی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

لباس ساده شهید بابایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود.

ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حساسیت شهید بابایی بر بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانشت و با آن کارهای اداری انجام می داد.

روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.

 از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:

-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.

اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:

-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.

حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.

آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلیل شهید بابایی برای نخریدن نوشابه پپسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ای دیگر خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با نوشابه های دیگر تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما پپسی نخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خاطره شهید بابایی از نمازخواندنش در دفتر ژنرال آمریکایی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهی‌نامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.

از من خواست که بنشینم. پرونده‌ام روی میز بود.

 ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد.

ژنرال شروع کرد به سؤال.

از سؤال‌ها برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود
چون احساس می‌کردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی 
آینده‌ام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.

اگر به نتیجه نمی‌رسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمی‌گشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.

با اجازه ژنرال مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد. 

با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود 
گفتم؛ کاش در این‌جا نبودم و می‌توانست نماز را اول وقت بخوانم.

رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز 
نیست؛ همین‌جا نماز را می‌خوانم؛ إن‌شاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمی‌آید.

بلند شدم، به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌‍ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و 
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.

با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا 
بخواهد همان خواهد شد.

سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چه‌کارمی‌کردی؟»
گفتم: «عبادت می‌کردم
گفت: «بیشتر توضیح بده
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه  روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»                                                                                                             
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ خودم 
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوش‌رویی پرونده‌ام را امضا کرد.

 با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: 

«به شما تبریک می  گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

خاطره ای از زبان شهید عباس بابایی

شهید بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرار از شیطان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکى از هم دوره اى هاى شهید بابایى در آمریکا میگفت:در آمریکا دوره ى خلبانى مى‌دیدیم.یک روز دیدم که روى بولتن خبرى پایگاه (ریس) مطلبى نوشته شده که نظر همه را جلب کرده بود و مطلب هم این بود:

دانشجو بابایى ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خود دور کند!

تا این مطلب را خواندم،رفتم سراغ عباس و گفتم:عباس قضیه چیست؟اولش نمیخواست بگوید،بعد هم آرام سرش را بالا آورد و گفت:چند شب پیش بد خواب شده بودم،رفتم میدان تا کمى بدوم.کلنل (باکستر) و همسرش من را دیدند.از شب نشینى مى آمدند.کلنل به من گفت:این وقت شب براى چه میدوى؟

به او گفتم:دارم ورزش میکنم.

گفت:راستش را بگو.

گفتم:راستش محیط خوابگاهى خیلى آلوده است،شیطان آدم را بدجور اذیت میکند.اگر حواس آدم جمع نباشد به گناه مى افتد و ادامه دادم:

میدانى دین ما براى اینطور وقت ها چه توصیه اى میکند؟

اینکه عمل سخت انجام دهیم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی

شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردان بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حدود سالهای 61 و 62، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد: 

در شب جمعه ای به طور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می آید خیلی آشناست. پس از پایان دعا که چراغها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می خوانده است سرهنگ بابایی است.

خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:

- جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاء الله.

اطرافیان با شنیدن کلمه "سرهنگ"، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:

- کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی.

فهمیدم که تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه شهید بابایی را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده است. پس از این ماجرا او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند؛ زیرا همیشه دوست می داشت تا ناشناس بماند.

خاطره ای از شهید بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

رفتار شهید بابایی با افراد سالخورده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد. زمستانها وقتی برف می بارید پارویی بر می داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با گمان اینکه خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم.

سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:                                                          

- چه اتفاقی افتاده عباس به کجا می روی؟                                                                       

او که بادیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:                                                      

- پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.        

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.                                               

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰