| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

ابتکار شهید کازرونی در جشن تاج گذاری شاه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدر مهدی اسباب و وسایل مسجد را در اختیار داشت به همین دلیل در جشن تاجگذاری شاه از او خواسته شد که بلندگوی مسجد را برای برگزاری این مراسم به مدرسه بدهد.

 وی از انجام این امر ناراحت و ناراضی بود، مهدی با سن کم ولی تیز بینی و هوش سرشار متوجه شد که پدر از دادن بلندگو امتناع ورزد ممکن است دچار دردسر و مشکل شود به همین دلیل از وی می خواهد دستگاه بلند گو را سپاه دانش ده تحویل دهد و قول می دهد که اجازه نخواهد داد که از این دستگاه برای روز جشن تاجگذاری استفاده شود.

در روز برگزاری مراسم جشن مدرسه را با فرشهای رنگین تزئین نموده بودند و بلندگو نیز در جای مخصوص خود نصب شده بود. عبور سیمهای بلندگو نیز از زیر قالی های مفروش صورت گرفته بود و قرار بود که از بلندگو ساز و آواز پخش شود. به محض شروع جشن و بلند شدن صدای آواز از بلندگو بلافاصله پس از چند دقیقه صدای بلندگو قطع شد و هرکسی را که در روستا از وسایل برقی اطلاع داشت آورده شد ولی هیچ یک از آنها نفهمید که علت قطع دستگاه بلندگو چیست؟ و خرابی آن از کجاست؟ بعداً مهدی به پدر می گوید که با سیم چین یک لای سیم را که زیر فرشها رد شده بود را قطع کرده و هیچ کس علت قطع شدن بلندگو را نفهمیده است. 

خاطره ای از شهید مهدی کازرونی

وداع دوقلوهای شهید مهدی کازرونی با پیکر پدر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سلاحی به نام چادر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از مشاوران مذهبی دانشگاه می گوید:

ساعت حدود ۵ عصر بود و من مشغول نوشتن یک طرح برای باشگاه پژوهشی در کمیته ی فرهنگی بودم کاملا تمرکز گرفته بودم که ناگهان یک دختر خانمی مانتویی با ظاهری بسیار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام کرد!

جواب سلامش که دادم بدون مقدمه گفت :

«حاج اقا ببخشید می توانم به شما اعتماد کنم؟ بچه ها می گویند راز کسی را فاش نمی کنید !»
من هم به گونه ای که خیالش را راحت کنم محکم گفتم :

«مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ کس خیانت نمی کنم.»

همین که خیالش راحت شد چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت :

«حاج اقا من یک سؤال شرعی دارم آیا دختران می توانند برای امنیت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»

شما بودی چی می گفتی؟

من که از تعجب نمی دانستم چه بگویم تمرکز گرفتم و با تامل گفتم :

«منظورت را واضح تر بگو»

آن دختر خانم که یک دیگر جرات حرف زدن پیدا کرد بود گفت:

«حاج اقا راستش را بخواهید من هر روز یک اسلحه رزمی امثال چاقو و ... با خودم دارم ولی می خواهم یک کلت کمری تهیه کنم!»

توی این دانشگاه ما چیزهایی آدم می بیند که در هیچ جای دنیا نمونه ندارد!

گفتم : «آخه چرا؟»

گفت : «حاج اقا من بعضی وقتها که تا ساعت ۹ یا ۱۰ شب کلاس دارم وقتی به منزل برگردم نزدیک ساعت ۱۱ شب می شود برای همین وقتی از دانشگاه به طرف خانه می روم در پیاده رو که پسرها اذیت می کنند و متلک می گویند وقتی منتظر تاکسی می شوم ماشین ها مدل بالابوق می زنند و اذیت می کنند ! حاج اقا بخدا شاید وضع ظاهریم به نظر شما بد باشد ولی من اهل خلاف و رابطه های نامشروع نیستم من فقط دلم می خواهد خوش تیپ باشم !»

من هم بدون مکث گفتم : «خوب از نظر دین هیچ طوری نیست شما اسلحه دفاعی داشته باشید اصلا همه دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل نمایند ولی نه هر سلاحی یک نوع سلاح است که خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد»

بنده ی خدا که منتظر موضع مخالف من بود با این حرفهای من داشت شاخ در می اورد برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ایی مجاز است؟ اسمش چیه ؟»

من که دیدم بدجوری عجله دارد گفتم :«اگر بگویم قول می دهی یک هفته استفاده کنی اگر جواب نداد دیگر استفاده نکنی»

بنده خدا خیلی هیجان زده شده بود گفت: «قول می دم قول می دم ... قول مردونه !»

گفتم : «اسم آن سلاح بی خطر و بسیار کار آمد چادر است! شما یک هفته استفاده کنید ببینید اگر کسی مزاحم شما شد دیگر هیچ وقت به طرفش نروید!»

با تعجب مثل کسی که ناگهان همه انرژی او کاهش پیدا کرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...»

گفتم : «دیگه اخه ندارد یک هفته هم هیچ اتفاقی نمی افتد»

با حالت نیمه ناامیدی تشکر کرد و رفت.

و من ماندم و فکر مشغول که ای بابا عجب کاری کردم نکند بنده خدا دیگر هیچ وقت سراغ چادر نرود نکند از مشورت کردن با روحانی بیزار شود.

 حضرت وجدان من را سرگرم این فکرها کرده بود که یادم افتاد به حرف امام خمینی عزیزکه فرمودند: «ما مامور به وظیفه هستیم نه مامور به نتیجه !»

لذا با خدای خودم خیلی خودمانی گفتم : « خدایا من سعی کردم وظیفه ام را انجام دهم انشالله مورد رضایت تو قرار گرفته باشد بقیه اش هم ،هر چه تو صلاح بدانی... »

مدت حدود یکی دو ماه از جریان گذشت و من به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه روزی یک خانم محجبه به اتاق من آمد سلام کرد گفت : «حاج اقا می شناسی؟»

من هم هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم برای همین گفتم : «بخشید شما را نمی شناسم»

گفت : «من همان دختری هستم که اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل کنم حالا هم که می بینید مثل یک بچه ی خوب، سلاح چادر حمل می کنم هرچند هنوز درست و حسابی چادری نشده ام! ولی مادرم خیلی دعاتون کرده چونکه هر روز بخاطر چادر نپوشیدن من در خانه دعوا داشتیم .راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصا مادرم چادری هست و اهل مجالس مذهبی ولی من فرزند ناخلف شده بودم که حالا به قول مادرم سر به راه شدم»

من هم که حیرت زده شده بودم گفتم : « خوب برایم تعریف کنیدچه شد که چادری بودن را ادامه دادی؟»
مکثی کرد شروع به گفتن جریان کرد: « راستش حاج آقا وقتی از اتاق شما رفتم خیلی درباره حرفهای شما با تردید فکر کردم ولی تصمیم گرفتم امتحان کنم برای همین چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه بطوری که همکلاسی ها متوجه نشوند مخفیانه چادر می پوشیدم ولی از وقتی که چادر بر سر می کنم ساعت ۱۰ و یا ۱۱ شب هم که از دانشگاه بر می گردم نه پسری به من متلک می گوید نه ماشین مزاحم بوق می زند اصلا کسی تصور نمی کند که من چادری اهل خلاف باشم راستش را بخواهید بدانید هیچ وقت فکر نمی کردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند!


و این همه خیالشان از بابت مزاحم های خیابانی راحت است. کم کم جریان چادری پوشیدن من را بچه های کلاس متوجه شدند الان هم مدتها است که دائم با چادر رفت و امد می کنم و از کسی هم خجالت نمی کشم البته فکر نکنید حالا دیگر بسیجی شده ام ولی قصد ندارم اسلحه ایی که تازه کشفش کرده ام را به این راحتی از دست بدهم. بعضی از دخترای کلاس متلک می گویند ولی بیچاره هاخبر ندارند من چه گنجی یافته ام. البته جریان را برای یکی از بچه ها که نقل کردم تمایل پیدا کرده برای فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد ولی خودش می گوید خانواده اش اصلا اهل چادر و امثال چادر نیستند ولی فکر کنم تصمیم دارد چادر بخرد»

راستش را بخواهید من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم برای همین فقط به حرفهای او توجه می کردم دلم می خواست زودتر از اتاق برود تا اشکهایم سرازیر شوند.

وقتی از اتاق رفت تنها کاری که توانستم انجام بدهم سجده شکر بود.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دختر فرانسوی گفت:اگر برای حجابم کشته شوم شهید می شوم؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز جلوی در موسسه اسلامی نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.

سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم. بنده پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.

باز چند کتاب دیگر هم به او دادم و گفتم: اینها را هم مطالعه کنید. این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد. مطمئن بودم جامعیّتی از اسلام و مکتب تشیّع از مطالعه کتاب ها برایش حاصل شده است. یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم، من مسلمان هستم تا همه متوجه بشوند و به این طریق اسلام می آورم. شور و اشتیاق این دختر موجب این شد تا به او قول دهم ایشان در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین (علیه السلام) در موسسه بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.

روز میلاد امام حسین(علیه السلام) مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشیع الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟ بنده نیز سوالی را مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داند پیرامون آن توضیح دهد؟ سوال درباره مسئله «بداء» بود که از اعتقادات مسلّم ما شیعیان است.هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم؟ توضیحاتی پیرامون آن به جمعیت ارائه داد.

سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛ پس از اقرار به شهادتین و ارایه عقاید به او، اذان درگوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را «رقیه» نهادیم.

چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی، هم راه با مرد و زنی دیدم، به نظر می آمد پدر و مادرش باشند. در خیابان جلوی مدرسه با ما برخورد نمودند.

آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند؛ چرا دختر ما را مسلمان نموده اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد… سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان حین، احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد به نظر شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟ در این مورد خاص ایشان فرمودند: اشکال ندارد.

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و در مورد شما فرمودند: اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید، آن چه در جواب شنیدم این بود: دختر تازه مسلمان به من گفت: این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟ گفتم از احکام ثانویه می باشد.

تا این را شنید، گفت: «اگر روسری خود را برندارم و بخاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب میشوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را برنمی دارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان از این خواسته صرفنظر کردند.

آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند، آدرس یک مرکز دینی که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج نموده است.

خاطره ای به نقل از حجت الاسلام اقا تهرانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معلم های بی حجاب با چادر به خانه رفتند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لباس فرم معلم‌های زن کت‌های بلند با شلوار بود. زنگ‌های تفریح کت‌هاشون را در می‌‌آوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود. با دیدن این صحنه خیلی‌ ناراحت شد. گفت: " چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند. می‌خوام ادبشان کنم...

" جواد دوید جلو و گفت: " می‌خوای چی‌ کار کنی‌ نکنه دردسر بشه ! " خندید و گفت :" نه ، فقط می‌خوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه... "

مهدی چادر‌های نماز خانه را برداشت؛ رفت بالای پشت بام. آهسته پرید توی حیات. کت‌های معلم ها را بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آنها چادر گذشت...

بعضی‌ معلم‌ها که نمیتوانستند با این وضع ‌‌ جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر ها را سر کنند و به خانه روند .

شهید مهدی کازرونی



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

رزمنده اسیری که زنده دفن شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تازه اسیرمان کرده بودند.تو حال خودم نبودم.صدای ضعیف دوستم«دشتی»را که شنیدم به خودم آمدم،افتاده بود و آهسته ناله می کرد.خودم را کشاندم کنارش،پرسیدم: چه شده آقای دشتی؟

گفت:به خدا قسم دارم می میرم.

با هزار دردسر و التماس از بعثی ها،دست او را باز کردم.

ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ ها شان را روی ما نشانه گرفته بودند،آب داشتند،اما یک قطره به دشتی و دیگر بچه ها نمی دادند.

وقتی ماشین پشت خط توقف کرد،هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین.من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد،بی خیال شدم و دشتی را ول نکردم.بالاخره او را آوردم پایین.

عراقی ها یکباره ریختند دورش.کله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود.

ناگهان صدای گلوله ی یه کلت،روی همه را برگرداند...

یک نفر در حال نماز به زمین افتاد.

افسر بعثی به سربازانش گفت:دو تا قبر بکند!

دشتی داشت زیر لب شهادتین می گفت که با آن شهید نماز،زنده دفن شد.

خاطرات شهدای اسارت از کتاب شهدای غریب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره شهید صدرزاده از شهید قاسمی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده درباره شهید حسن قاسمی

تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .

ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .

یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .

چراغ موتورش روشن میرفت . 


چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 

خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند . 

دوباره خندید . و گفت:«مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی .

 که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد 

نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری . 

در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده «. 

و شهید مصطفی میگفت:

حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه . 


هنوز وقتش نشده . 


و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید . .



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

وصیت جالب شهید صدرزاده به دوستانش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستان با معرفت، هم رزمای بسیجیم!

می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک خور و یا ... میگید.

چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید،می دونم عاشق شهادتید...

داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم...

چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم:

وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ...

-وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید ، هرگز...

-اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ...

-سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.

دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید.

-خود سازی دغدغه اصلی شما باشد.

سید ابراهیم صدرزاده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطره مادر شهید از پرچم متبرک به شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.

وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست، پرسیدم: چه خبر؟

در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «خدا نکند که تو قبل از من بری».

اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است. وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود. حالا من هم با آن پرچم... .

خاطره ای از مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دختر شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد < بابا>!

یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معجزه اذان شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!


رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.


پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند! 
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!


برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(1)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

*
یک لشکر، از چه چیز می‌تواند بیشتر روحیه بگیرد. 
وقتی فرمانده‌اش، مکبّر نماز جماعتش می‌شود. 
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی سرش را بالا نمی‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض. 
*
چرا بیکار ایستاده‌ای؟ نمی‌خواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم. 
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک. 
فرمانده‌ی لشکر بود! 
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر. 
- مهمان نمی‌خواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان) 
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته) 
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد. 
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینه‌خیز، بعد هم کلاغ پر. 
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبه‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمه‌ی حرام که نمی‌شود برای خدا جنگید. 
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بی‌سیم هدایت می‌کرد اما دلش توی خط بود. با بچه‌ها. 
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای داد دست حسین. 
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید. 
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا. 
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. 
سکوت کرد. 
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. 
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می‌خورد. من می‌مانم. کسی اگر می‌خواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید خرازی به روایت شهید آوینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی شهید خرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفییادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

خاطره ای از شهید حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(2)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از فتح المبین شروع کرد. 
اول یه بحث اعتقادی: 
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت. 
بعد تذکرات : 
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جویی در مهمات
6- مقاومت 
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست. 
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود. 
*
هر جا آیه‌ای می‌شنید به فکر فرو می‌رفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونی‌اش غافل کند. 
چنین مواقعی به قرآن پناه می‌برد یا به کسانی که روحانی‌تر بودند. 
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجی‌ها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد می‌شود. 
**

با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد. 
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت. 
عصر گفت: می‌خواهم سری به سپاه بزنم. 
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.

با یک دست می‌جنگید، فرماندهی‌ می‌کرد، با یک دست سینه می‌زد. عزاداری می‌کرد.

خبر شهادت یارانش، پشتش را می‌شکست اما بروز نمی‌داد. 
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز می‌سوخت.

*

نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد. 
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید. 
ادامه قرآنش را می‌خواند. 
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود. 
روی کتف بی‌دستش. 
- من توی این عملیات شهید می‌شوم. 
- آن وقت اسم بچه‌ات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر. 
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد. 
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس می‌کرد. 
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود. 
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود. 
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست. 
کفن بی‌تابوت حسین شوری برپا کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

با این که یک دست نداشت اما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.

 گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.

گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پانگاه کن."

 نگاه می کردم.

پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.

یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.


خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."

رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.

گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."

خندید...

گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."


خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هزار اسیر عراقی بدلیل برخورد خوب فرمانده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همین طور حاج حسین را نگاه می کرد.

معلوم بود باورش نشده حاج حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.

حاج حسین آمد، نشست روبه رویش.

گفت: " آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو."

 ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.


حاج حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم ."

خودش بلند شد دست های او را باز کرد.

افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی


شهید خرازی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت بالای شهید بر حق الناس

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود گه توش گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها زیر پاها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن"

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهدای زنده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم می‌برد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پله‌ها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.

جانباز شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمی‌توانست زنگ بزند، و نمی‌خواست مزاحم همسایه‌ها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.


به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آن‌ها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌بیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عمر ما می گذرد...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاک می گذرد
و همه آنان تا به امروز مرده اند،
و ما نیز خواهیم مرد،
و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.

خوشا آنان که مردانه مردند.
و تو ای عزیز بدان؛
تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند.

شهید سید مرتضی آوینی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰