| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

شهیدی که مناسک حج بجا اورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

توبه و شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…

یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…

برای همین هم رفت زندان.

یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.

می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.

می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…

گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد

«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»

خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.

همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…

تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت

 که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…

معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…

هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهدایی که راه کربلا را باز کردند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا(ع) بروید ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد ...

  بخشی از وصیتنامه شهید علی اصغر صادقی

 

به یاد شهدایی که کربلا را ندیدند 

ولی راهش را با نثار خونشان برای عاشقان سیدالشهدا(ع) باز کردند..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نوجوانی حر انقلاب

بسم رب الشهدا و الصدیقین 


وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلی نداشت . 
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد . اما مادرش و این پسر نوجوان را تنها گذاشت .


*****
سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود . خیلی در مدرسه از او حساب می بردند ، اما او کسی را اذیت نمی کرد . یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت : دیگه مدرسه نمی رم!!

با تعجب پرسیدم : چرا؟ 
گفت: با آقا معلم دعوا کردم . اونها هم من رو اخراج کردند . 
نگاهش کردم و گفتم : پسرم خُب چرا دعوا کردی؟ 

جواب درستی نداد . اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند : معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت . همه کلاس تجدید شدند . اما فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد . شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد . معلم هم جلوی همه ، زد تو گوش پسر شما . شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!


شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت ، بعدهم سراغ ورزش . اما زیاد اهل کار نبود . پسر بسیار دلسوز و خوبی بود ، اما همیه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود . توی محل خیلی ها از او حساب می بردند .

شهید شاهرخ ضرغام به روایت مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. 

آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. 

حالت غریبی داشتم، 

آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. 

صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. 

به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. 

احساس می‌کردم مهمان داریم. 

عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 

صدای زنگ در بلند شد. 

به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. 

وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. 

من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...


به روایت مادر شهید 20 ساله مدافع حرم ، شهید محمدرضا دهقان


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سر سفره عقد از همسرش خواست تا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

رفته بودیم برای مراسم عقد.قرار بود حضرت ایت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند.قبل از شروع مراسم،علی اقا رو به من کرد و گفت:شنیده ام که عروس هر چه  در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند.

نگاهش کردم و گفتم:چه آرزویی داری؟!

درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت:اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.

از این کلام او تنم لرزید.چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود.

سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد.بناچار قبول کردم.هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم.

با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم.آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود.

در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت.از تبریز اعزام شد.همه مراحل را پشت سر گذاشت.مدتی مسعول آموزش بود.به بچه ها خیلی سخت می گرفت.

می گفت:هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم .در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد.

دوستش می گفت:برای ما صحبت کرد:قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید  .آخر ما به ملاقات کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است.

روزهای اخر عملیات بدر بود.اخر شب آمد پشت خاکریز .

گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند.فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت:گردان نتوانسته بیاید.


سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی .در زیر اتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت.

برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد.ناگهان تیری بر قلبش نشست.

لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم.شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود.

پیکر علی در اخرین روزهای اسفند ۶۳برای همیشه در کنار دجله ماند.

مراسم عقد او با حضور ایت الله مدنی  و جمعی از پاسداران برگزار شد.نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران ،داماد مراسم و ایت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند..


خاطره ای از شهید علی تجلایی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که هدفش نابودی اسرائیل بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: «نابود کردن اسرائیل فقط به دست شیعه است. خود اسرائیلی ها هم متوجه شده‌اند و دارند کار می‌کنند، ما هم نباید بیکار بنشینیم.» هر کاری و هر طرحی که ما داشتیم، در راستای این هدف بود. تمام هدف حاج حسن این بود که عزت شیعه را  افزایش بدهد. معتقد بود این کاری نیست که فرقه‌ها و مذاهب دیگر بتوانند انجام بدهند یک هفته قبل از شهادتش، در جلسه‌ای گفت: «روی قبرم بنویسید که اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند.»

خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره ای از پدر موشکی ایران

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همیشه می‌گفت: «کاری که ما می‌کنیم خیلی حساس است و اهمیت دارد و اصلا صرف ایران نیست که از این کار استفاده کند.» اعتقاد داشت این موشک‌ها در واقع اختراع شیعه است و می‌گفت: «می‌خواهم روی این موشک‌ها بزنم «ساخت شیعه» و به اذن خدا و کمک اهل بیت کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت  دارد.»

در جواب بچه‌ها که از او می‌پرسیدند: «چرا بابای همه را تلویزیون نشان می‌دهد، اما شما را نشان نمی‌دهد؟»

هیچ وقت نمی‌گفت که همه این کارها، کار ماست، تنها چیزی که این اواخر می‌گفت، این بود که: «ما کاری داریم می‌کنیم که امیدواریم به واسطه آن مقدمات ظهور را فراهم شود، وقتی حضرت بقیهالله تشریف بیاورند، شاید از این ابزار استفاده کنند. اگر شما صبور باشید، در اجرا این کار شریک خواهید بود.» و ما از این حرف‌ها انرژی زیادی می‌گرفتیم.

بعد از شهادت ایشان، آقا که به منزل ما تشریف آوردند و سه ربع، یک ساعت از شخصیت حاج حسن حرف زدند، فرمودند: «حاج حسن در کار خودش آنقدر سریع و تند پیش می‌رفت که بعضی مواقع من او را نگه می‌داشتم و مانع می‌شدم که جلوتر نروید.»

خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم به نقل از خانواده ایشان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که هیچوقت تسلیم نشد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی.
وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت:"اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!
"ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند:"امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست."

حسن خیلی جدی و محکم گقت:"ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم"

و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم،ولی نشد.وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم.
حسن راهی مشهد الرضا شد.خودش تعریف می کرد،"به امام رضا متوسل شد و سه روز توی حرم موندم.روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم و حلقه ی مفقوده کار به ذهنم خطور کرد .
وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملی ش کنم."وقتی حسن از مشهد برگشت،سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی،بهتر و پیشرفته تر بود.

خاطرات شهید حسن تهرانی مقدم



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اعزام به جبهه شهید فرانسوی بخش سوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.

هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام»

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود.

مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»

فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.

کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.

یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم..

خاطرات شهید فرانسوی کمال کورسل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرانسوی که در دفاع مقدس به شهادت رسید.بخش اول

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. 

پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.

«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.

محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند.

یکی از آن‌ها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.

غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست.

با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.هفته آینده از ظهر آمد. 

با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند.«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.

وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی»مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»

خاطره ای از شهید کمال کورسل


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان طور که خودش می خواست شهید شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.

«کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین

تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»

 پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

 

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دعای خواب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی رهبر انقلاب برای شهید صیاد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سحر بود. نماز را در حرم امام خواندیم و راه افتادیم.


رسممان بود که صبح روز اوّل برویم سر خاک. رسیدیم.


هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود.


یکی زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقیّه، زودتر از ما


گفتم: شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟


آیت الله خامنه ای فرمودند: دلم براى صیادم تنگ شده. مُدَتیه ازش دور شده ام.


تازه دیروز به خاک سپرده بودیمش.


خاطره ای به نقل از خانواده شهید علی صیاد شیرازی


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ارزش پول از دیدگاه شهید صیاد شیرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می گفت : « پول برای من با کثافت فرقی نمی کند » .

الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید.

البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد این مقرری قطع نمی شد.

 علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .


خاطره ای از مادر شهید علی صیاد شیرازی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دعای قنوت شهید صیاد شیرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد.

 دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد...

اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست.

بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».

 خاطره ای از شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بی قراری شهید صیاد شیرازی برای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "


آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. 

گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.

 گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.

گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "

یک هفته بعد علی شهید شد. "

خاطره ای از همسر  شهید سپهبد علی صیاد شیرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت اذان دادن شهید پشت چراغ قرمز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت...
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز...
ترمز زد و ایستاد...
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر…
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله…
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”

خاطره ای از شهید مجید زین الدین(برادر سردار شهید مهدی زین الدین)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰