بسم رب الشهدا و الصدیقین 


وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلی نداشت . 
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد . اما مادرش و این پسر نوجوان را تنها گذاشت .


*****
سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود . خیلی در مدرسه از او حساب می بردند ، اما او کسی را اذیت نمی کرد . یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت : دیگه مدرسه نمی رم!!

با تعجب پرسیدم : چرا؟ 
گفت: با آقا معلم دعوا کردم . اونها هم من رو اخراج کردند . 
نگاهش کردم و گفتم : پسرم خُب چرا دعوا کردی؟ 

جواب درستی نداد . اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند : معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت . همه کلاس تجدید شدند . اما فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد . شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد . معلم هم جلوی همه ، زد تو گوش پسر شما . شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!


شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت ، بعدهم سراغ ورزش . اما زیاد اهل کار نبود . پسر بسیار دلسوز و خوبی بود ، اما همیه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود . توی محل خیلی ها از او حساب می بردند .

شهید شاهرخ ضرغام به روایت مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!