| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهیدان باکری» ثبت شده است

اهدا خون به اسیری که به ما توهین می کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

اما افسر عراقی قبول نمی کرد

می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند

مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت :

ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بعد از جنگ مردم سه دسته می شوند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند،

یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند.

دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند.

سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد.

 پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود

  بخشی از سخنان شهید حمید باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حتی حاضر نشد خربزه بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
 
گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد .

هرچه اصرار کردم ، نخورد . 

قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.

باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»

خاطرات سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

هنر مردان خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. 
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.
باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . 

آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»

 صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»

 توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.

یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»

 گفتم « چرا ؟» 

گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . - بهت می گم کم کم بریز -
خیلی خب. حالا چرا این قدر می گی؟

- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.

 - خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.

رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » 

گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» 

گفتم « مگه نشناختیش؟»

گفت نه.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرمانده دلها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. 

یک روزه درستش کردند.

 همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.

آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.

بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .


هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. 

بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .

یکی از بچه ها برش داشت.


بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

برای امام حسین گریه کن نه من

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم .
همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه
نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. 

بهم گفت:« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. » 

بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»


خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰