بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد.
وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود،
مسئول انبار،«حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،
رو به او کرد و با صدای بلند گفت:
جوان! چرا همین کنار ایستاده ای و نگاه می کنی ؟
بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبار ببریم.
اگر آمده ای این جا کار کنی،
باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟کتف آقا مهدی قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود.
نمی توانست زیاد از آن کار بکشد.با این وصف، مشغول به کار شد...
نزدیک ظهر،یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد.
حاج امرالله به او گفت:
یک بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده.
نمی دانم از کدام قسمت است.
می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.
و به آقا مهدی اشاره کرد.
آن سپاهی که ایشان را می شناخت،
به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت
آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان.
حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند،
آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند،
صورتشان را بوسید و گفت:
حاج امرالله! من یک بسیجی ام، همین!
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
نان نداشتیم بهش گفتم: "عصر زودتر بیا خانه، نان هم یادت باشد حتماً بخر!"
زود که نیامد هیچی، نان هم نخرید.
تازه گفت: "امشب مهمان داریم. جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا."
گفتم: "با کدام نان؟" گفت: "راست میگوییآ."
فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند. آنها هم آرزوشان بود مهدی ازشان چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند. فکر کنم پنج شش تایی بود. خودش رفت ازشان گرفت. توی پلهها نگاه مرا به نان دید، حتی دید دست دراز کردهام بگیرمشان.
گفت: "تو حق نداری از این نانها بخوری صفیه!"
گفتم: "چرا؟"
گفت: "این نان مال رزمندههاست. فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند."
گفتم: "من هم خب زن یک رزمندهام."
گفت: "نمیشود اینقدر اصرار نکن."
باورتان میشود من آن شب را با نان خردههای خشکیده شده ته سفرهمان گذراندم؟ آن هم من.
منی که در خانه پدری آنقدرها سختی نکشیده بودم. منی که حتی به خاطر شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب و روحیه مذهبی خانوادگیمان از خیر درس خواندن گذشته بودم.
منی که میتوانستم بهترین زندگیها را برای خودم بخواهم.
خاطرات شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم
بهم گفت « ما که اینا رولازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»
گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .»
گفتم « قبول ! »
بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده - پانزده تا کلمن گرفتم.
خاطره از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم.
سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.
خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از رحمان رحمان زاده