| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات تکان دهنده شهدا» ثبت شده است

شهید چطور پدرش را قانع کرد که برود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

.

 

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

.

.

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

.

.

.

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

توبه و شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…

یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…

برای همین هم رفت زندان.

یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.

می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.

می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…

گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد

«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»

خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.

همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…

تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت

 که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…

معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…

هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهدایی که راه کربلا را باز کردند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا(ع) بروید ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد ...

  بخشی از وصیتنامه شهید علی اصغر صادقی

 

به یاد شهدایی که کربلا را ندیدند 

ولی راهش را با نثار خونشان برای عاشقان سیدالشهدا(ع) باز کردند..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قرار عاشقان بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد.

 هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد!

هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود.

هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان طور که خودش می خواست شهید شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.

«کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین

تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»

 پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

 

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دیدگاه شهید صیاد شیرازی نسبت به ارتقا درجه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند .

 وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند

خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

رزمنده اسیری که زنده دفن شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تازه اسیرمان کرده بودند.تو حال خودم نبودم.صدای ضعیف دوستم«دشتی»را که شنیدم به خودم آمدم،افتاده بود و آهسته ناله می کرد.خودم را کشاندم کنارش،پرسیدم: چه شده آقای دشتی؟

گفت:به خدا قسم دارم می میرم.

با هزار دردسر و التماس از بعثی ها،دست او را باز کردم.

ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ ها شان را روی ما نشانه گرفته بودند،آب داشتند،اما یک قطره به دشتی و دیگر بچه ها نمی دادند.

وقتی ماشین پشت خط توقف کرد،هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین.من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد،بی خیال شدم و دشتی را ول نکردم.بالاخره او را آوردم پایین.

عراقی ها یکباره ریختند دورش.کله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود.

ناگهان صدای گلوله ی یه کلت،روی همه را برگرداند...

یک نفر در حال نماز به زمین افتاد.

افسر بعثی به سربازانش گفت:دو تا قبر بکند!

دشتی داشت زیر لب شهادتین می گفت که با آن شهید نماز،زنده دفن شد.

خاطرات شهدای اسارت از کتاب شهدای غریب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دختر شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین


دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد < بابا>!

یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معجزه اذان شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!


رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.


پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند! 
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!


برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(1)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

*
یک لشکر، از چه چیز می‌تواند بیشتر روحیه بگیرد. 
وقتی فرمانده‌اش، مکبّر نماز جماعتش می‌شود. 
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی سرش را بالا نمی‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض. 
*
چرا بیکار ایستاده‌ای؟ نمی‌خواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم. 
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک. 
فرمانده‌ی لشکر بود! 
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر. 
- مهمان نمی‌خواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان) 
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته) 
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد. 
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینه‌خیز، بعد هم کلاغ پر. 
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبه‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمه‌ی حرام که نمی‌شود برای خدا جنگید. 
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بی‌سیم هدایت می‌کرد اما دلش توی خط بود. با بچه‌ها. 
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای داد دست حسین. 
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید. 
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا. 
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. 
سکوت کرد. 
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. 
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می‌خورد. من می‌مانم. کسی اگر می‌خواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگر دعوت کننده حضرت زینب است، سلام بر شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از همسنگرهایش جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». 

یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!

 چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد. پرسیدم: اینرا محمودرضا کجا گفته؟

 گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. ت

اریخ کلاس را پرسیدم گفت:

۹۲/۹/۲۷ بود (بیست و هشت روز قبل از شهادتش).

شهید محمودرضا بیضایی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سفره عقد را برای اقامه نماز ترک کرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند

صدای اذان بلند شد.

حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد

دوستم کنارم ایستاد و گفت:

این مردبرای تو شوهر نمی شود!

متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟

گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد

جایش توی این دنیا نیست!

 

شهیدحسین دولتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اسم عملیات یا ابوالفضل العباس(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت :

تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد.

دیدم قمقمه ها رو دارن خالی میکنن ، گفتم ۱۵ کیلومتر راهه چرا آب رو بیرون میریزید ؟؟

گفتن : مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس (ع)؟؟؟

ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم و با رمز یا ابوالفضل العباس (ع) بریم عملیات...

حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشو نو خودم از منطقه مندلی آوردم .

میگفت : خدا میدونه !!! بعضی هاشونو می دیدم  دَر قمقمه ها شون باز بود و آبی توش نبود....

 

رو پیراهنشون نوشته بودند :

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس (ع)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شگرد پسر نوجوان برای اعزام به جبهه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش اجازه نمی‌داد برود.

یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.»

پدرش خیلی خوشحال شد.

سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.

چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام

پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟»

گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»

پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مادر دیگر ماهی نخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پرسید:ناهار چی داریم مادر؟

مادر گفت: باقالی پلو باماهی

با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم.

و یه روزی این ماهی ها مارا می خورند!

چند وقت بعد، عملیات والفجر8، درون اروند رود گم شد..

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هم قد گلوله توپ

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


تصویر تزئینی می باشد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تشنه ام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفت: تشنه ام

گفتم:خسته نباشی.

گفت:خسته نیستم. تشنه ام، یه چکه آب اگه داری، بده بخوریم.

رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد.

 دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود، لب سنگر. 

ترکش خورده بود به گلوش.

سلام داد به آقا و افتاد رو زمین.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جواب اسیر نوجوان ایرانی به سرهنگ بعثی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اسیر شده بود

15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود...

سرهنگ بعثی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا

گفت: اینجا چه کار میکنی؟

حرف نمی زد

سرهنگ بعثی گفت: جواب بده..

گفت: ولم کن تا بگم

ولش کرد...

خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت، آورد بالا

گفت: اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟

سرهنگ بعثی خشکش زده بود . . .

عکس تزئینی است

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نصف لیوان آب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آب جیره بندی شده بود

آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ،

به من آب نرسید ، طاقت عطش را نداشتم...

لیوان را به من داد و گفت :

من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور...

گرفتم و خوردم

فرداش بچه ها گفتن که جیره هر کس نصف لیوان آب بود !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰