بسم رب الشهدا و الصدیقین

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم.

یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلو تختی قرار داشت.

جلو رفتم و در حالیکه پتو را محکم از روی سربازی که بر تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم:

- چرا پوتین هایت را واکس نزده ای؟

با شدّت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. 

در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:

- برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقه جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانواده ام به شهرستان رفته اند نخواستم مزاحم کسی شوم. وقتی هم که به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.

صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد، دریافتم که او سرهنگ بابایی فرمانده پایگاه است. من به شدت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم؛

 ولی ایشان با گشاده رویی گفتند:

- برادر جان! شما به وظیفه خود عمل کرده اید. من بیش از هر کسی خود را موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم.

خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب شوق پرواز


شهید بابایی