بسم رب الشهدا و الصدیقین

((سربازی نرفته ام ، کار هم ندارم ، درسم هم تمام نشده)) .

 بعد بسم الله اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفا به خانمش گفت.
 
بعدش لبخند زد و در آمد که : ((توکل به خدا داریم .))

کی می توانست به دانشجویی که جانش برای احمد متوسلیان در می رود

و همه ی کارها را با متر خدایی قد می گیرد ((نه)) بگوید ؟ 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن