| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره شهید هادی» ثبت شده است

معجزه اذان شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!


رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.


پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند! 
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!


برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سرباز عراقی ای که مانند حر بود

   بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از روزهای پایانی سال پنجاه و نه خبر رسید که بچه های رزمنده بر روی ارتفاعات بازی دراز عملیاتی را انجام داده اند.

قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو هم،عملیاتی نفوذی به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.

برای این کار به جز ابراهیم،وهاب قنبری و رضا گودینی و من انتخاب شدیم و دو تن از کردهای محلی که به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورایی و حشمت کوهپیکر با ما همراه شدند.

وسایل لازم که مواد غذایی و سلاح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم و با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم،با عبور از ارتفاعات،به منطقه دشت گیلان رسیدیم و با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا کردیم و خودمان را استتار کردیم.

در مدت روز ضمن استراحت به شناسایی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختیم و نقشه ای از منطقه نفوذ دشمن ترسیم کردیم.

دشت روبروی ما دو جاده داشت که یکی جاده آسفالته(جاده دشت گیلان)و دیگری جاده خاکی که صرفا جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد.فاصله بین این دو جاده حدودا پنج کیلومتر بود و یک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت ان را بر عهده داشتند.

با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشا من به همراه رضا گودینی وسایل لازم را برداشتیم و به سمت جاده اسفالته حرکت کردیم و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند.

در اطراف جاده پناه گرفتیم.وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتیم و دو عدد مین ضد خودرو  را داخل چاله های موجود کار گذاشتیم و روی آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم.

از نقل و انتقالات نیروها معلوم بود که عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هستند.بیشتر نیروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند.

هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی  از پشت سرمان شنیدیم.

ناخود آگاه هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم.

یک تانک عراقی روی مین فته بود و در حال سوختن بود.بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک یکی پس از دیگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود و ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها انداخته بود  به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند.

وقتی به ابرهیم  و بچه ها رسیدیم آنها هم کار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم.ابراهیم پیشنهاد کرد حالا که تا صبح وقت زیادی داریم و اسلحه و امکانات هم داریم،بیایید با کمین زدن به دشمن وحشت بیشتری در دلشون ایجاد کنیم.

هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که صدا انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد.

یک خودرو عراقی منهدم شده بود و همه ما از این که عملیات موفق بود خوشحال شدیم.

صدای تیراندازی عراقی ها بسیار زیاد شده بود.

آن ها فهمیده بودند که نیروهای ایرانی در موضع آنها نفوذ کرده اند برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه می دویدیم.

در همین حین یک جیپ عراقی از روبرو به سمت ما آمد و فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت.بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم و مشاهده کردیم یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده اند و فقط بیسیم چی انها مجروح روی زمین افتاده است.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.

یکی از بچه ها اسلحه اش رو مسلح کرد و به سمت بیسیم چی رفت.جوان عراقی مرتب می گفت:"الامان الامان"ابراهیم ناخود آگاه داد زد:می خوای چی کار کنی؟

گفت:هیچی می خوام راحتش کنم.

ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی بهش تیر اندازی می کردیم اون دشمن ما بود.اما حالا که اومدیم بالا سرش،اون اسیره

بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی اومد و اون رو از روی زمین برداشت و گذاشت روی کولش و حرکت کرد.همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.یکی گفت:

آقا ابرام معلومه چی کار می کنی!از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید راه بریم.

ابراهیم هم برگشت و گفت:این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته.بعد هم به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها رو برداشتیم و حرکت کردیم.

در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی رو بستیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم رسیدیم.توی راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد و او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد.موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح رو خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند.آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است.

بعد از نماز کمی غذا خوردیم.هر چی که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب رو نداشت.خودش رو معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر و ساکن کربلا هستم.

اصلا هم فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید.خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش رو می فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار بان سیران در همان نزدیکی رفتیم واستراحت کردیم.

رضا گودینی هم برای آوردن وسایل و نیرو های کمکی به سمت نیرو های خودی رفت.

ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها رو صدا زد که حرکت کنیم. وقتی میخواستیم از غار خارج شویم دیدم رضا حالت عجیبی داره.گفتم:رضا چیزی شده؟

جواب داد:وقتی به سمت غار بر می گشتم یه دفعه جا خوردم،یه نفر مسلح جلوی غار بود.اول فکر کردم یکی از بچه های گروه داره نگهبانی می ده.

ولی وقتی جلو اومدم دیدم ابوجعفر همون اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست داره مشغول نگهبانیه و داره به اطراف نگاه می کنه.

به محض اینکه اون رو دیدم رنگم پرید ولی ابوجعفر سلام کرد و اسلحه رو به من داد و به عربی گفت:رفقای شما خواب بودن. من هم متوجه شدم یه گشتی عراقی داره از اینجا رد می شه برای همین اومدم مواظب باشم که اگه نزدیک شدن اونها رو بزنم!

با بچه ها به مقر رفتیم و ابوجعفر رو چند روزی پیش خودمون نگه داشتیم،ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بوداز ناحیه آپاندیس دچار مشکل شده بود و او رو به بیمارستان بردیم.چند روز بعد ابراهیم برگشت و همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.

ابراهیم رو صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب اومدن ازت تشکر کنن.

گفت:چطور مگه،چی شده؟گفتم:خودشون بگن بهتره.

با ابراهیم رفتیم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:"ابوجعفر"اسیر عراقی که شما با خودتون آوردین عقب،بیسیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق بوده و اطلاعاتی که او به ما از وضع آرایش نیروها،مقر تیپ ها،فرماندهان،راه نفوذ و ... داده به قدری ارزشمنده که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. این اسیر سه روزه که داره صحبت می کنه و همه حرفاش صحیح و درسته. از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده و حتی تمامی راههای عبور عراقی ها و تمامی رمزهای بیسیم اونها رو به ما اطلاع داده.برای همین اومدیم تا از کار مهمی که شما انجام داده این تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت:ای بابا ما چی کاره ایم این کار خدا بود.

فردای آن روز ابوجعفر رو به همراه چند اسیر دیگه به اردوگاه اسیران فرستادند.

ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر رو پیش خودمون نگه داریم نشد.

ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود:خواهش می کنم من رو اینجا نگه دارین تا با عراقی ها بجنگم اما موافقت نشده بود.

یک سال بعد از بچه های گروه شنیدم که جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند و به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگند.

شخص دیگری گفت،ابوجعفر را در مقر تیپ بدر دیده.برای همین قرار شد یک بار به آنجا برویم و هر طور شده ابوجعفر رو پیدا کنیم و به بچه های گروه خودمون ملحق کنیم.

عصر یکی از روزها به مقر تیپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت کنم.

اما قبل از ورود به ساختمان تیپ،با صحنه ای برخورد کردم که باور کردنی نبود.

تصاویر شهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود و تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر دیده می شد.

حال خوبی نداشتم.از مقر تیپ خارج شدم،تمام خاطرات در ذهنم مرور می شدوحماسه آن شب،بیسیم چی عراقی،اردوگاه اسرا،تیپ بدر،شهادت،

خوشا به حالش

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

شهید ابراهیم هادی
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰