| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات ناب شهدا» ثبت شده است

وقتی عشق عقل را به چالش کشید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز استاد توی کلاس درس گفت : تمام عضله های بدن از مغز دستور می گیرند . اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعالیت آنهامختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند، غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری نسبت به بقیه داشت و همواره ساکت بود ، بلند شد و گفت: ببخشید استاد!

وقتی ترکشِ توپ سرِ رفیقِ من را از زیر چشم هایش برد ، زبانش تا یک دقیقه الله اکبر می گفت!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خاطرات حر انقلاب اسلامی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا درآمد. آن زمان ما در حوالی میدان کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود
گفت:از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده

سند خانه ما همیشه سر طاقچه بود .تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتیم! مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.

سند را برداشتم. چادرم را سرم کردم و با پسر همسایه راه افتادیم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اونا رو کم کرده حتی یه بار توی دعوا چهار نفرو باهم زد.
بعد ادامه داد؛ شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره.حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.

دیگه خسته شده بودم با خودم گفتم شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه وای به حال وقتی که بزرگتر بشه
چند بار خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی وسختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش می کردم.

وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهباندرب اتاق باز بود .افسر نگبان پشت میز بود.

شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش راهم روی میز گذاشته بود.
تا وارد اتاق شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن.

بعد رفتم جلوی میز افسرنگهبان. سند را گذاشتم و گفتم:من شرمنده ام بفرمایید
برگشتم وبا عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟؟؟
شاهرخ گفت:با رفقا سر چهارراه کولا وایستاده بودیم.چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند.یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوهای پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل منم رفتم جلو!

همینطور تو چشماش نگاه می کردم .فهمیده بود ناراحتم. ساکت شد. سرش را انداخت پایین.

افسر نگهبان گفت: ایندفعه نیازی به سند نیست ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده . بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار!

شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم. 
بعدهم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمیاد.خودت راه درست رو نشونش بده
خدایا پسرم رو به تو سپردم
عاقبت به خیرش کن

خاطرات شهید شاهرخ ضرغام به نقل از مادر شهید


از حر انقلاب بیشتر بدانید... از کاباره تا جبهه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهیدی که آرزوی گمنامی داشت و گمنام شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آمده بود مرخصی، سر نماز بود که صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست» توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی‌توانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. 

گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، ان‌شاءالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوی و برمی‌گردی».
 

علی بهم نگاه کرد و گفت: «ما برای دادن سر می‌رویم، شما ما را از دادن پا می‌ترسانی؟!»؛ هیچ وقت حرفش از یادم نمی‌رود، دوباره مرا شرمنده کرده بود.
 

علی می‌گفت: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد، دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم»؛ همان طور شد که می‌خواست.


خاطره ای از شهید علی تجلایی به نقل از همسر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سر سفره عقد از همسرش خواست تا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

رفته بودیم برای مراسم عقد.قرار بود حضرت ایت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند.قبل از شروع مراسم،علی اقا رو به من کرد و گفت:شنیده ام که عروس هر چه  در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند.

نگاهش کردم و گفتم:چه آرزویی داری؟!

درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت:اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.

از این کلام او تنم لرزید.چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود.

سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد.بناچار قبول کردم.هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم.

با چشمانی پر از اشک نگاهم را به صورت علی دوختم.آثار خوشحالی در چهره اش هویدا بود.

در دوران دفاع مقدس لحظه ای آرام و قرار نداشت.از تبریز اعزام شد.همه مراحل را پشت سر گذاشت.مدتی مسعول آموزش بود.به بچه ها خیلی سخت می گرفت.

می گفت:هر چه اینجا بیشتر تلاش کنند در عملیات کمتر تلفات می دهیم .در عملیات بدر به قائم مقامی قرار گاه ظفر منصوب شد.

دوستش می گفت:برای ما صحبت کرد:قمقمه هایتان را زیاد پر نکنید  .آخر ما به ملاقات کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است.

روزهای اخر عملیات بدر بود.اخر شب آمد پشت خاکریز .

گردان سیدالشهدا نتوانسته بود خودش را برساند.فقط بی سیم چی آنها آمد و گفت:گردان نتوانسته بیاید.


سردار علی تجلایی رفت برای بررسی خاکریز بعدی .در زیر اتش دشمن پانزده متر از ما فاصله گرفت.

برای دیدن منطقه سرش را بلند کرد.ناگهان تیری بر قلبش نشست.

لحظات آخر با دست اشاره ای کرد که معنایش را نفهمیدیم.شاید آب می خواست ولی کسی آب همراهش نبود.

پیکر علی در اخرین روزهای اسفند ۶۳برای همیشه در کنار دجله ماند.

مراسم عقد او با حضور ایت الله مدنی  و جمعی از پاسداران برگزار شد.نمی دانم این چه رازی بود که همه آن پاسداران ،داماد مراسم و ایت الله مدنی همگی به فیض شهادت رسیدند..


خاطره ای از شهید علی تجلایی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که هدفش نابودی اسرائیل بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می‌گفت: «نابود کردن اسرائیل فقط به دست شیعه است. خود اسرائیلی ها هم متوجه شده‌اند و دارند کار می‌کنند، ما هم نباید بیکار بنشینیم.» هر کاری و هر طرحی که ما داشتیم، در راستای این هدف بود. تمام هدف حاج حسن این بود که عزت شیعه را  افزایش بدهد. معتقد بود این کاری نیست که فرقه‌ها و مذاهب دیگر بتوانند انجام بدهند یک هفته قبل از شهادتش، در جلسه‌ای گفت: «روی قبرم بنویسید که اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند.»

خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خاطره ای از پدر موشکی ایران

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همیشه می‌گفت: «کاری که ما می‌کنیم خیلی حساس است و اهمیت دارد و اصلا صرف ایران نیست که از این کار استفاده کند.» اعتقاد داشت این موشک‌ها در واقع اختراع شیعه است و می‌گفت: «می‌خواهم روی این موشک‌ها بزنم «ساخت شیعه» و به اذن خدا و کمک اهل بیت کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت  دارد.»

در جواب بچه‌ها که از او می‌پرسیدند: «چرا بابای همه را تلویزیون نشان می‌دهد، اما شما را نشان نمی‌دهد؟»

هیچ وقت نمی‌گفت که همه این کارها، کار ماست، تنها چیزی که این اواخر می‌گفت، این بود که: «ما کاری داریم می‌کنیم که امیدواریم به واسطه آن مقدمات ظهور را فراهم شود، وقتی حضرت بقیهالله تشریف بیاورند، شاید از این ابزار استفاده کنند. اگر شما صبور باشید، در اجرا این کار شریک خواهید بود.» و ما از این حرف‌ها انرژی زیادی می‌گرفتیم.

بعد از شهادت ایشان، آقا که به منزل ما تشریف آوردند و سه ربع، یک ساعت از شخصیت حاج حسن حرف زدند، فرمودند: «حاج حسن در کار خودش آنقدر سریع و تند پیش می‌رفت که بعضی مواقع من او را نگه می‌داشتم و مانع می‌شدم که جلوتر نروید.»

خاطره ای از شهید حسن تهرانی مقدم به نقل از خانواده ایشان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خواب قبل از شهادت شهید تهرانی مقدم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از فرماندهان سپاه اخیرا برای ارائه گزارشی در محضر رهبر معظم انقلاب حاضر می شود که در بخشی از این دیدار به خواب جالبی از سردار سرلشکر شهید تهرانی مقدم هم اشاره و آن را برای رهبر انقلاب بیان می کند.

این فرمانده سپاه می گوید: شهید مقدم یک هفته پیش از شهادت، خوابی در رابطه با عالم قبر دیده بودند و آن را برای من تعربف کردند.


وی گفت سردار مقدم تعریف می کرد که "من در عالم خواب دیدم از دنیا رفته ام و مردم پس از تشییع جسم مرا در قبر گذاشتند و تشریفات دفن را بجا آوردند. وقتی خودم را درون تنگی قبر احساس کردم ناگهان دنیایی از اضطراب و نگرانی مرا فرا گرفت و ترس از فشار و عذاب قبر وجودم را برداشت."


این فرمانده به نقل از شهید مقدم افزود: نمی دانستم چه باید بکنم. فقط دنبال پیدا کردن و عرضه چیزی بودم که مرا از آن فضای ترسناک و زجرآور قبر نجات دهد. به ناگاه این بر زبانم جاری شد که من عزادار و هیئتی اباعبدالله بوده ام و در مجالس عزای ایشان اشک ریخته ام.

حب و دلبستگی ام به امام حسین(ع) را که بیان کردم، گویا مقبول افتاد و ناگهان فضای قبر دگرگون شد. فضا پر از نور شد و قبر چنان مزین به انواع تزئینات و اشکال زیبا شد که من شگفت زده شدم."


خاطره ای به نقل از شهید حسن تهرانی مقدم



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اعزام به جبهه شهید فرانسوی بخش سوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.

هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام»

یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود.

مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»

فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.

کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.

یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم..

خاطرات شهید فرانسوی کمال کورسل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرانسوی که در دفاع مقدس به شهادت رسید.بخش اول

بسم رب الشهدا و الصدیقین


یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. 

پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.

«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.

محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند.

یکی از آن‌ها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.

غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست.

با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.هفته آینده از ظهر آمد. 

با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند.«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.

وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی»مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»

خاطره ای از شهید کمال کورسل


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان طور که خودش می خواست شهید شد

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

 محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد:

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.

«کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین

تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور  را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....»

 پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

 

منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دیدگاه شهید صیاد شیرازی نسبت به ارتقا درجه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند .

 وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند

خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ارزش پول از دیدگاه شهید صیاد شیرازی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می گفت : « پول برای من با کثافت فرقی نمی کند » .

الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید.

البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد این مقرری قطع نمی شد.

 علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .


خاطره ای از مادر شهید علی صیاد شیرازی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بی قراری شهید صیاد شیرازی برای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ "


آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. "

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. 

گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.

 گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. "

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.

گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام. "

یک هفته بعد علی شهید شد. "

خاطره ای از همسر  شهید سپهبد علی صیاد شیرازی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

علت اذان دادن شهید پشت چراغ قرمز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت...
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز...
ترمز زد و ایستاد...
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر…
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله…
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”

خاطره ای از شهید مجید زین الدین(برادر سردار شهید مهدی زین الدین)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ابتکار شهید کازرونی در جشن تاج گذاری شاه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدر مهدی اسباب و وسایل مسجد را در اختیار داشت به همین دلیل در جشن تاجگذاری شاه از او خواسته شد که بلندگوی مسجد را برای برگزاری این مراسم به مدرسه بدهد.

 وی از انجام این امر ناراحت و ناراضی بود، مهدی با سن کم ولی تیز بینی و هوش سرشار متوجه شد که پدر از دادن بلندگو امتناع ورزد ممکن است دچار دردسر و مشکل شود به همین دلیل از وی می خواهد دستگاه بلند گو را سپاه دانش ده تحویل دهد و قول می دهد که اجازه نخواهد داد که از این دستگاه برای روز جشن تاجگذاری استفاده شود.

در روز برگزاری مراسم جشن مدرسه را با فرشهای رنگین تزئین نموده بودند و بلندگو نیز در جای مخصوص خود نصب شده بود. عبور سیمهای بلندگو نیز از زیر قالی های مفروش صورت گرفته بود و قرار بود که از بلندگو ساز و آواز پخش شود. به محض شروع جشن و بلند شدن صدای آواز از بلندگو بلافاصله پس از چند دقیقه صدای بلندگو قطع شد و هرکسی را که در روستا از وسایل برقی اطلاع داشت آورده شد ولی هیچ یک از آنها نفهمید که علت قطع دستگاه بلندگو چیست؟ و خرابی آن از کجاست؟ بعداً مهدی به پدر می گوید که با سیم چین یک لای سیم را که زیر فرشها رد شده بود را قطع کرده و هیچ کس علت قطع شدن بلندگو را نفهمیده است. 

خاطره ای از شهید مهدی کازرونی

وداع دوقلوهای شهید مهدی کازرونی با پیکر پدر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

معجزه اذان شهید ابراهیم هادی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آذر سال ۶۰ بود. عملیات مطلع الفجـــر به بیشتر اهداف خود دست یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیــمه های شب با بی سیم تماس گرفتیم و گفتم: داش ابــرام چه خبر!؟
گفت: بیشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های مهم در منطقه انار شدیداً مقاومت می کند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم می یام. شما هم هر طور می توانید تپه را آزاد کنید.
هــوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیــم رو زدن!تیر خورده تو گردن ابراهیــم!


رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امداد گر رساندم. تقریبا! بی هوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.


پرسیدم چطور ابراهیــم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیــم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلنــد اذان صبــح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجـــده نفر از نیروهای عـــراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آن ها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیـــعه و از تیپ احتیــاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایـــرانی ها مجـــوس و آتـــش پرست هستند! 
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی مــؤذن شما اذان گفت بدن ما به لـــرزه در آمد! یکباره به یاد کـــربلا افتادیم!!


برای همین  دوستانِ هم فکر خودم را جمع کردم و با آن ها صحبت کردم. آن ها با من آمدند. بقیه نیرو ها را هم به عقب فرستادم. الآن تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عریی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله چطور مگه؟
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد : با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این ر خورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خودش و دوستانش و نام گردانش را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بــدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت . با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم چرا؟
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آن ها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه ی آن ها هم ماند. آن ها جزء شهدای مفقود و بی نشان هستند.
نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:  ابراهیــم یـــک اذان گفت، یک تپـــه آزاد شد،. یک عملیات پیـــروز شد،. هجـــده نفر هم به سوی بهشت راهی شدند. عجـــب آدمی بود این ابراهیـــم!

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(1)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

*
یک لشکر، از چه چیز می‌تواند بیشتر روحیه بگیرد. 
وقتی فرمانده‌اش، مکبّر نماز جماعتش می‌شود. 
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی سرش را بالا نمی‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض. 
*
چرا بیکار ایستاده‌ای؟ نمی‌خواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم. 
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک. 
فرمانده‌ی لشکر بود! 
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر. 
- مهمان نمی‌خواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان) 
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته) 
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد. 
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینه‌خیز، بعد هم کلاغ پر. 
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبه‌ی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمه‌ی حرام که نمی‌شود برای خدا جنگید. 
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بی‌سیم هدایت می‌کرد اما دلش توی خط بود. با بچه‌ها. 
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای داد دست حسین. 
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید. 
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا. 
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. 
سکوت کرد. 
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. 
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره می‌خورد. من می‌مانم. کسی اگر می‌خواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آنچه از شهید خرازی می دانیم(2)

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از فتح المبین شروع کرد. 
اول یه بحث اعتقادی: 
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت. 
بعد تذکرات : 
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جویی در مهمات
6- مقاومت 
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست. 
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود. 
*
هر جا آیه‌ای می‌شنید به فکر فرو می‌رفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونی‌اش غافل کند. 
چنین مواقعی به قرآن پناه می‌برد یا به کسانی که روحانی‌تر بودند. 
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجی‌ها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد می‌شود. 
**

با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد. 
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت. 
عصر گفت: می‌خواهم سری به سپاه بزنم. 
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.

با یک دست می‌جنگید، فرماندهی‌ می‌کرد، با یک دست سینه می‌زد. عزاداری می‌کرد.

خبر شهادت یارانش، پشتش را می‌شکست اما بروز نمی‌داد. 
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز می‌سوخت.

*

نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد. 
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید. 
ادامه قرآنش را می‌خواند. 
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود. 
روی کتف بی‌دستش. 
- من توی این عملیات شهید می‌شوم. 
- آن وقت اسم بچه‌ات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر. 
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد. 
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس می‌کرد. 
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود. 
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود. 
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست. 
کفن بی‌تابوت حسین شوری برپا کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

با این که یک دست نداشت اما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.

 گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.

گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پانگاه کن."

 نگاه می کردم.

پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.

یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.


خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."

رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.

گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."

خندید...

گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."


خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰