| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

تـــــلــــنـــــــگــــر (پست ثابت)

 

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً
وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً
وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"

 

سلام و صلوات بر روح پاک شهیدان - کمی صبر کنید تا فایل صوتی اجرا بشود- آخرین لحظات شهید مدافع حرم، مهدی صابری

 

هر سربازی در جیبهایش در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش

زنی را به میدان جنگ میبرد  آمار کشته های جنگ 

همیشه غلط بوده است هر گلوله 

دونفر را از پا در می آورد سرباز 

و دختری که در سینه اش میتپد . . .

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰

دم مسیحایی حاج آقا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کاظم بارها گفته بود « من بعثی و فدایی صدام هستم » .


یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد ؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود . با این وجود ،


حاج آقا به کاظم احترام می گذاشت . رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جایی که یک شب پشت 


پنجرۀ اتاق آمد و عذر خواهی کرد .


حاج آقا خودش گفت « آمد و با شرمندگی از من عذر خواهی کرد و گفت ، من تو را اذیت می کنم


ولی تو به من احترام می گذاری ، از این به بعد با تو کاری ندارم . گفتم فکر می کنی اگر به تو


احترام می گذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر ؟ نه ، اگر آزاد بشوم و بالاترین پست


را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد » .


کاظم بعثی فدایی صدام ، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت


و با کسی کار نداشت . مدتی بعد هم نماز خوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه می گرفت .


بعثی ها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند .


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

گره گشایی با توسل به حضرت زهرا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند سال از دوران اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم . اردوگاه موصلِ1  که بودیم یک روز رفتم پیش حاج 


آقا و پرسیدم « همه برای حل مشکلاتشان به شما مراجعه می کنند ، این را چه طور تحمل می کنی و 


خم به ابرو نمی آورید؟»


چیزی نگفت . دوباره پرسیدم . از دادن جواب امتناع کرد . بار سوم وقتی اصرارم را دید ، 


گفت « حسین آقا جون ، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا (س) ، کوه مشکلات را مثل موم نرم می 


کند. ازآن زمان هر وقت به مشکلی بر می خورم همین کار را می کنم »


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

ارزش آبروی مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حفظ آبروی دیگران برای آقای ابوترابی اهمییت زیادی داشت .


گاهی بعضی از اسرا مسائل شخصی دیگران افشا می کردند و مشکلاتی به وجود می آمد .


روزی حاج آقا در میان جمع ، اهمییت این موضوع را با سوالی مطرح کرد و پرسید:


« اگر قرار باشد شما پا روی قرآن بگذارید یا آبروی کسی را ببرید کدام یک را انتخاب می کنید؟ » .


 اکثراً جواب دادند « پا گذاشتن روی قرآن معصیت است ، ما دومی را انتخاب می کنیم » .


گفت « اشتباه می کنید ؛ چرا که قرآن برای برای آبرو دادن به انسان آمده است .


شما وقتی آبروی کسی را بردید معنایش این است که با قرآن مخالفت کرده اید » .


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مریضی لذت بخش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شبی تاریک هنگام بازگشت در میان برف زمستان فقیری را دیدم که در سرما می‌لرزید،

ولی نمی‌توانستم برای او جایی گرم تهیه کنم.

تصمیم گرفتم که همه شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم

این‌چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود.

یاداشت های شهید چمران
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دل امام برایش تنگ شده بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران.

نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.

یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»

گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.»

گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده.»

بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»

شهید مصطفی چمران

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جنگ تن و تانک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین.

آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود که تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر 

می‌شد.

تقریباً من مانده بودم و احمد کاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها.

نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که خط را ترک کنیم یا حفظش نماییم.

بعد از آنکه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانکهای دشمن شلیک کردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب

 برنگردیم. ما اصلاً از اینکه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم.

خدا به ما لطف کرده بود که از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید کاری بکنیم.

دشت رو به روی ما پر از تانک بود. آنها برای پاتک آماده می‌شدند.

تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجک برداریم و به طرف تانکها برویم.

مطمئن بودیم اگر این کار را نکنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌کند.

تعدادی نارنجک به کمرهامان بستیم و تعدادی داخل یک جعبه ریخته، به سمت تانکها رفتیم.

از خاکریز خودی که رد شدیم، فقط من و شهید احمد کاظمی بودیم.

مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم.

فکر می‌کردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است.

خیلی مضحک بود؛ جنگ تانک با نفر! من و احمد در آن زمان سبک وزن بودیم.

در یک آنی از تانکها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجکها را می‌کشیدیم و آنها را داخل تانکها می‌انداختیم.

 عراقیها که از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر کدام به طرفی افتاده بودند، متوجه

 حضور ما نبودند. یک گردان تانک به شکل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنکه عراقیها 

به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ کردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد.

الآن که فکر می‌کنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم که آن شب مثل آنکه به ما الهام شده بود آن کار را 

انجام دهیم. 

خاطره ای از سردار شهید احمد کاظمی به نقل از سردار مرتضی قربانی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

چریک دانشمند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز. چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم.

خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقى ها دارند مى رسند اهواز.

دکتر رفت شناسایى. وقتى برگشت، گفت «همین جا جلوشان را مى گیریم.

از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم.

عراقى ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره مى زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند. 

خاطرات شهید مصطفی چمران

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

درس خواندن برای خدمت به اسلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در دوران اسارت قرار شد به اتفاق آقای موسوی یک کلاس خصوصی با حاج آقا داشته باشیم .


اولین جلسه که خدمتش رسیدیم پرسید « کجا بنشینیم؟ »


گفتم « جایی که هیچکس مزاحم ما نشود ».


نگاه توبیخ آمیزی به من کرد و یک راست رفت و در مقابل اتاق شانزده نشست.


تا درس را شروع کرد بعضی از آزادگان می آمدند و به ایشان سلام می کردند .


او هم تمام قد بلند می شد و با آن ها احوال پرسی گرم می کرد . 


حدود بیست دقیقه از وقت 45 دقیقه ای کلاس با احوال پرسی ها گذشت . 


آخر کلاس به ما گفت :


« درس خواندن برای خدمت است » .


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اسرای زخمی را کول کرد تا بعثی ها اذیتشان نکنند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اوایل جنگ بود که اسیر شدیم .


ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس کردند .


 12 نفر بودیم . بین ما فقط حاج آقا سالم بود .


 کسی او را نمی شناخت .


ماشین که ایستاد ، پیاده شد ما را کول می کرد و در یک گوشه می خواباند .


 فاصله ماشین تا آنجا که پیاده مان می کرد حدود 100 متر بود .


نمی خواست عراقی ها ما را اذیت کنند .


سید الاسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دائم الانفاق بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستان های قزوین سرد بود . وقتی به مدرسه می رفت ، لباسش را مرتب می کردم و دور گردنش


شال می انداختم تا سرما نخورد .


 یک روز که از مدرسه برگشت ، دیدم شال همراهش نیست


 گفتم « شال را چه کردی ؟ »


گفت « یکی از دوستانم سرما خورده بود و شال گردن نداشت ، شالم را به او دادم » .


روز دیگر کتش به تنش نبود ، پرسیدم « علی جانم کتت کو؟ »


گفت « باران می آمد ، یکی از دوستانم سردش بود، کت را به او دادم » .


خاطرات سید آزادگان حاج علی اکبر ابوترابی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

مستاجری در شروع زندگی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

قبل از عروسی ؛ پدربزرگ آقای ابوترابی مبلغ 20 هزار تومان به ایشان داد تا در قم برای خود


خانه ای بخرد و به مستأجری رو نیاورد ،همان موقع یکی از مسلمانان عراقی با خانواده به قم مهاجرت کرد در حالی که هیچ کس را نداشت .


آقای ابوترابی با تنها پولی که در اختیار داشت برای آن عراقی خانه ای خرید و خود ، در شروع زندگی مشترک مستأجر شد.


 سید آزادگان مرحوم سید علی اکبر ابوترابی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

مسئولین بخوانند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سالهایی که نماینده مجلس بود ، گاهی عبایش را کنار پیاده رو جلو ساختمان مجلس پهن می کرد و

 همان جا به درخواست مراجعین رسیدگی می کرد .

یک روز یکی از مسئولین حراست مجلس به محافظانش گفت:

« به حاج آقا بگویید صورت خوبی ندارد کنار پیاده رو بنشیند» .

موضوع را به گوش حاج آقا رساندیم

گفت: « اگر آنها نگران آمد و شد مردم هستند جایمان را عوض می کنیم ، اما اگر نگرانند که مردم بد

 عادت شوند که در اشتباه اند .

بگو مسئولان باید در کوچه و خیابان ها راه بیفتند و به وظایفشان عمل کنند . 

 سید آزادگان مرحوم سید علی اکبر ابوترابی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

آخرین سخنان شهید حاج احمد کاظمی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام ا... علیها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زیاد

 می‌گرفت. چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی‌بی ساخت.

توی مجالس روضه، هر بار که ذکری از مصیبت‌های حضرت می‌شد، قطرات اشک پهنای صورتش را

 می‌گرفت و بر زمین می‌ریخت.

خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را، افسر همراه حاجی بود.

برای ضبط صحبت‌های سردار، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت.

چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع

و احوال خودشان گفته بود.

درست در لحظه‌های سقوط، صدای خونسرد و رسای حاجی بلند می‌شود که می‌گوید:

صلوات بفرست. همه صلوات می‌فرستند.

در آن نوار، آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه‌ی سقوط هواپیما شنیده می‌شود،

ذکر مقدس «یا فاطمه زهرا» است.

دریافت
توضیحات: صوت شهید حاج احمد کاظمی لحظاتی قبل از شهادت

شهید حاج احمد کاظمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شفا به دست حضرت زهرا (س)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود.

حاجی را بی‌ هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان.

آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. 

می‌گفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم.

همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد.

با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد.

نیروها را جمع کرده بود. به‌ شان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ‌، ما بر حق

 هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.

همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است.

با این که برادر بزرگ‌ترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به‌ ام نگفت.

بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز

در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام ا... علیها).

در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند،

بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده.

شهید حاج احمد کاظمی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تمنای شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آخرین جلسه‌ای که سردار گذاشت، جلسه‌ی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش.

جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم.

موضوع جلسه، نحوه‌ی پشتیبانی کاروان‌های راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود،

یک کلیپ چند دقیقه‌ای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره‌ی نورانی و زیبای

 شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید. توی آن جلسه، سردار طرح‌هایی می‌داد و حرف‌هایی

 می‌زد که تا آن موقع برای حمایت از کاروان‌های راهیان نور، سابقه نداشت.

همین نشان می‌داد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد.

جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین‌هایش را زد بالا که برود وضو بگیرد.

 یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آورده‌ام. فیلم مربوط می‌شد به جبهه‌ی فیاضیه که حاج احمد 

به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.

بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند.

دید هم. باز وقتی چشمش به چهره‌ی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.

فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!

شهید حاج احمد کاظمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰