| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۲۴۸ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا» ثبت شده است

روی حرف شهید حرف نزنیم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس 

امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا  برایم بخوانید.

وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.

در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.

خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث 

نکردند.

ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.

خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از 

خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.

آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..


خاطره ای از مادر شهید کبیری

رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن "کوک چهارم" است. +

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

استقلال مالی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود . 

نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش 

را از گردن پدر برداشت . 

حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه بهش می گفتند ((پت پستچی)) 

 فقط می خندید ! استقلال مالی 

برایش اینقدر مهم بود . 

شهید مصطفی احمدی روشن

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دقت شهدا به مسائلی که خاکی ها نمی بینند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))

مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است 

و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . )) 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دارایی یک شهید هنگام خواستگاری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

((سربازی نرفته ام ، کار هم ندارم ، درسم هم تمام نشده)) .

 بعد بسم الله اینها اولین کلمات خواستگاری بود که آقا مصطفا به خانمش گفت.
 
بعدش لبخند زد و در آمد که : ((توکل به خدا داریم .))

کی می توانست به دانشجویی که جانش برای احمد متوسلیان در می رود

و همه ی کارها را با متر خدایی قد می گیرد ((نه)) بگوید ؟ 

خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اخلاق شهدایی مصطفی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوستش می گفت : خوابگاه دانشگاه شریف ، خیابان زنجان ، 

بلوک یک ، اتاق 313 ، من و مصطفا دو سال با هم بودیم . 

مصطفی از آن دست آدم های بشاش و خنده رو که یک ماه نشده با همه آشناست.

 با همه گرم می گیرند ، با مذهبی و غیر مذهبی ، با همه شوخی می کنند.

اگر کسی دنبالش می گشت ، محتمل ترین جایی که می شد پیدایش کرد ،

 همان پاتوق مذهبی های خوابگاه زنجان بود ، 

نمازخانه ی خوابگاه . 
 
خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جامانده ای که خود را به شهدا رسانید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

در روستای سنگستان همدان به دنیا آمد. 

عقل رس که شد ،بیشتر وقت ها پا به پای پدر با مینی بوسشان راه می افتاد و 

در رکاب پدر بود تا کمک حالش باشد.

 دبیرستان را رفته بود 

مدرسه ی ابن سینای همدان .

 ابن سینا وقت جنگ 84 شهید داده بود .

مصطفا سال 90 شد هشتاد و پنجمی ؛ 

جنگ ادامه داشت... 

خاطرات شهید احمدی روشن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عشق در کلام شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم.

سخنم را درباره عشق آغاز می کنم:

هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست...اما کدام عشق

خداوندا ، معبودا ، عاشقا ، مرا که آفریدی ،عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت  نهادی.

 مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم.

اما به چه چیز عشق ورزدین را نه...

به دنیا عشق ورزیدم.

به مال و منال دنیا عشق ورزیدم.

به مدرسه عشق ورزیدم.به دانشگاه عشق ورزیدم...

اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد.

یعنی عشق به تو،فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها، عشق های دروغین است...

فهمیدم که«لا یَنفعُ مالُ و لابَنون »

فهمیدم که وقتی شرایط عوض می شود«یَفّرُ المرءُ من آَخیه و صاحبة و بَنیه و اُمه و اَبیه و...»

پس به عشق به تو دل بستم.بعد از چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم!

دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگ تر از آنی که معشوق من قرار بگیری.

فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه  می کردم.

این تو بودی که عاشق من بودی و مرا می کشاندی...

اگر من عاشق تو بودم باید یک سره به دنبال تو می آمدم.

ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام.

حال می فهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی

هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی!

حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ...

بنده را چه که عاشق تو شود

فرازی از وصیت نامه شهید باغانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

مدرسه امام حسین علیه السلام

                                             بسم رب الزهرا سلام الله علیها


بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم ؛

 

و مدرک خود را از دست مبارک آقا گرفتم ؛

 

کلاس ، کلاس عشق بود ؛

 

درس، درس شهادت؛

 

تخته سیاه ، گستره وسیع جبهه های حق علیه باطل ؛

 

گچ ها خون ؛

 

و قلم ها اسلحه مان بود .... 


فرازی از وصیتنامه دانشجوی شهید ناصر الدین باغانی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دلنوشته شهید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها


فکر می کنم که من لیاقت شهادت را ندارم. شهدا بی گناهند،اما من گناهکار دوست دارم شهید بشوم...


شهادت همت میخواهد، شهادت لیاقت میخواهد من هیچکدام را ندارم و به حال خود تأسف میخورم...


"خدایا به ما توفیق شهید شدن در راهت را عنایت کن"...


با خودم فکر می کنم که آیا میشود روزی درشروع نام من واژه ی شهید به کار برده شود 

و بگویند :

"شهید محسن زهتاب" آیامیشود که برادران من، خانواده من نام مرابا افتخار بیان کنند؟...



بخشی از دلنوشته های شهید محسن زهتاب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

گنجشکی که نشانی از شهدا آورد

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.

نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست

برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم. نخورد.

یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.

چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه

زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم….

بعثیهای ملعون ، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کودکی شهید مهدی باکری

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و

دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت

برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛

اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را

به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.

او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،

گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،

وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟


  خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کمک به فقرا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.

یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،

تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»

همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.

آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.

بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید،

داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.

گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»


  خاطره ای از شهید مهدی باکری  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بعد از جنگ مردم سه دسته می شوند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند،

یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند.

دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند.

سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد.

 پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود

  بخشی از سخنان شهید حمید باکری  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

ما برای انتقام جایی نمی ریم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

همه داشتند سوار قایق می شدند.

می خواستیم برویم عملیات.

یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.

هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،

داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»

تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهردارها اینطور باشند، شهید می شوند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید.

به طوری که سیل جاری شد.

ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و

خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.

پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید،

به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد

که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست

. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود.

آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد.

کم کم کارها رو به راه شد.

پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت:

خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.

نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و

یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»

آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :

راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.

  خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حتی حاضر نشد خربزه بخورد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
 
گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد .

هرچه اصرار کردم ، نخورد . 

قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.

باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»

خاطرات سردار شهید مهدی باکری

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

هنر مردان خدا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. 
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.
باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . 

آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»

 صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»

 توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.

یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»

 گفتم « چرا ؟» 

گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرمانده بی ادعا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . - بهت می گم کم کم بریز -
خیلی خب. حالا چرا این قدر می گی؟

- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.

 - خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.

رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » 

گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» 

گفتم « مگه نشناختیش؟»

گفت نه.

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرمانده دلها

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. 

یک روزه درستش کردند.

 همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.

آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.

بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .


هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. 

بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .

یکی از بچه ها برش داشت.


بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰