بسم رب الشهدا و الصدیقین
همه داشتند سوار قایق می شدند.
می خواستیم برویم عملیات.
یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.
هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،
داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»
تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری