| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره شهدا» ثبت شده است

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

احسان با والدین

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.

محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند .

بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد

دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.

یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.

رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.

بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!

به مادرش خیلی احترام می گذاشت . 

خاطره ای از شهید محمد گرامی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فرشتگان زمینی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.

ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمی‌کنی؟

گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه‌های مدرسه‌مون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود.

دیدم کلاه برای اون واجب‌ تره. 


خاطره از شهید ابراهیم امیرعباسی به نقل از مادر شهید


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چرا هر روز دعای کمیل می خوانی؟

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛ چرا شما هر روز ‌

 بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم!

 دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست. 

شهید محمدباقر حبیب‌اللهی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بگذار با عزت بمیرم

بسم رب الشهدا چپ نویسو الصدیقین

دلم راضی نمیشدبرود.گفتم اگربروی شیرم را حلالت نمیکنم.

گفت :قبول!یعنی راضی هستی من توخیابان تصادف کنم و بمیرم ولی درجبهه شهید نشوم !

اصلا اگر نزاری برم شکایتت را پیش حضرت زینب (س)میکنم.

مگر خون من از خون علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع) رنگین تر است .

می دانستم حریفش نمیشوم .گفتم برو خدابه همراهت .


خاطره ای از شهید محمدرضا شمس الدین به نقل از مادر شهید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حکایت مین منور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،

همه جا مثل روز ، روشن شد .

اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
...
عملیات داشت لو می رفت …

چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،

بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...

اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
.....
چند سال پیش ، راهیان نور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه

وقتی مین منوّری روشن شد ، مادر شهیدی غش کرد .

وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :

مادر جان … حالا فهمیدم چطور شهید شدی …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

زنده یعنی شهید ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین


بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش

نفس نفس میزد

بهش گفتم: زنده ای؟!!!

گفت: هنوز نه!

خشکم زد...

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

آنها پای عهد آسمانی خود ایستادند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پسران آسمانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده 

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم ، پشت در خوابیدم که صبح بشه...

خاطره ای از شهید مجتبی خوانساری به نقل از مادر شهید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

پس دادن امانتی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم

علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت:

با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ...

قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم

امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم

چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند

گفت: من توی این عملیات شهید میشم

اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟

پیراهن رو تحویل داد و رفت

همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد...

 خاطره ای از شهید علی اکبر پرک
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که به آرزویش رسید

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:

یابن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت

بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد:

اگر من شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحانی می گوید:

من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود

رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او سخنرانی کنم؟

رفتم منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج 

گفتم: ذکر همیشگی این شهید در جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:

یا بن الزهرا

گشته ام از فراق تو شیدا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:

من غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)

وقتی که می‌خواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:

بروید بیرون، من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم بیرون و وقتی برگشتم بوی عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود.


منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۱۰۰

به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

وصیت نامه شهید حسن آبشناسان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید آبشناسان، چون همرزمانش به درستی «حق» را یافته بود و برای رسیدن به این مقصود نیز جان در طبق اخلاص نهاد. آرزویش خاک کربلا بود که در وصیت‌نامه‌اش آمده‌است:

«آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم؛ چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد؛ اگر راه کربلا را خود باز کردم، آسان است، ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی در خاک بماند تا پس از بازشدن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود.»

 سفارش دیگر وی نیز به فرزندانش بوده است تا «در راه پیشرفت اسلام، کشور، کسب دانش و خدمت به اسلام کوشا باشند.»

وصیت نامه امیر سرلشگر شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که صدام را به جنگ فراخواند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

زمانی که عراق بسیاری از شهرها را موشک باران می‌کرد، حسن نامه‌ای به صدام حسین، فرمانده نظامی حزب بعث عراق، با این مضمون نوشت: «اگر جناب صدام حسین، امیر جنگی است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگاورم دیدار کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد، نه اینکه با بمب افکن‌های اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»

در پاسخ به نامه آبشناسان، صدام حسین، سرلشکر قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید قدرت بعث را به ایرانی‌ها نشان بدهد.

سال‌ها پیش از آن در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در ورزش کوهنوردی ارتش‌های برگزیده جهان ناکام گذاشته بود.در آنجا بود که گروه حسن اول شد و عراقی‌ها هفتم شدند.

دست سرنوشت در میدان جنگ حقیقى، دیگر بار حسن را در برابر سرلشکر عبدالحمید قرار داد و به دنبال نبردی طولانی، لشکر عراقی شکست خورد و فرمانده پرآوازه صدام هم اسیر شد.

خاطره ای از سرلشگر شهید حسن آبشناسان


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تاکید شهید آبشناسان بر نماز

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید آبشناسان برای مسائل اعتقادی و نماز، اهمیت زیادی قائل بود و در سخت ترین شرایط نماز اول وقت و جماعت را فراموش نمی کردند.

 امیر سرتیپ کیانی درباره آن شهید سرافراز ارتش اسلام می گوید:«در عملیات قادر، ایشان به دیدگاه تاکتیکی آمد (جایی که با دشمن فاصله کمی دارد) آن شهید بلافاصله دستور داد تا چادری برای نماز برپا کنند تا نماز به جماعت برگزار شود، در آن موقع گلوله های دشمن برسر ما می بارید و تعدادی از پرسنل از شرکت در نماز جماعت اضطراب داشتند.

شهید آبشناسان متوجه موضوع شد و گفت:« عملیات ما و جنگ ما برای نماز است، به دنبال فرمایش آن بزرگوار، همه در نماز جماعت شرکت کردیم و نماز عاشقانه ای اقامه شد».

خاطره ای از شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

علاقه شهید آبشناسان به امام رضا(ع)

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت. یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و گفت: «ترتیبی بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی. می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و می خواست ذکر مصیبت بخواند. خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آن قدر اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملاً خیس می شد.

 

ارادت عجیبی به حضرت امام رضا(ع) داشت. قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند، می گفت: «باید بروم از آقا اجازه بگیرم.» و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد. نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدت ها همان طور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: «تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم.» و راهی شد...

خاطرات شهید حسن آبشناسان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تکاوری که در همه چیز نمونه بود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

آدم غریبی بود؛ آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه. از نظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند بود. دوره های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل و نمرات عالی پشت سر گذاشته بود. سر نترسی داشت. این که می گویم سر نترسی داشت، اغراق نیست. سرهنگ نیروی مخصوص، کم آدمی نبود. همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می توانست داشته باشد.

اصلا احتیاجی نبود که شخصاً وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هیچ وجه زیر بار چنین قید و بندهایی نمی رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تامل خود را به قلب آن می رساند.

بارها به او گفتیم: «این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است. آخر نیازی نیست که شما شخصاً خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید، خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد.» اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود

و همیشه جواب می داد: «مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد؟ مگر من از او بزرگ تر و بهترم؟» سپس این روایت از امیرالمؤمنین (ع) را به ما یادآور می شد: «در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است، اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتی که لحظه ای از عمر بر قرار باشد، اگر در میان آتش سوزان درافتد یا به کام گرداب های ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد. بنابراین هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.»

خاطرات شهید حسن آبشناسان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهید چطور پدرش را قانع کرد که برود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بهش گفتم :

" پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. "

.

 

چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست

.

.

صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :

" پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. "

.

.

.

خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. ..


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهیدی که از شهادتش خبر داشت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله‌های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می‌گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده‌ گفت: من از بچگی حرم امام رضا (ع) نرفتم، می‌ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم و برگردم…

اجازه گرفت و رفت مشهد...

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ...


توی وصیت نامه‌اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا (ع) توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همین‌طور ادامه بدهی خودم میام می‌برمت…

…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شب‌ها تا سحر می‌خوابید داخل قبر، گریه می‌کرد و می‌گفت:

یا امام رضا (ع) منتظر وعده‌ام… آقا جان چشم به راهم نذار…

… توی وصیت‌نامه‌اش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود

می‌گفت امام رضا (ع) بهم گفته کی و کجا شهید میشم

حتی مکانی هم که امام رضا(ع) فرموده بود شهید می‌شی تا حالا ندیده بود…


روز موعود خبر رسید

ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون

فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمی‌خواهیم

همه‌ی بچه‌ها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید

دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه می‌کنه

ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟

حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماس‌هاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش می‌بره

خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …

بچه‌ها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ

کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه

اما وقتی شهید شد و وصیت‌نامه‌اش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همون‌روز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بود…

 

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

به روایت مداح رزمنده حاج مهدی سلحشور

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

توبه و شهادت

بسم رب الشهدا و الصدیقین

لات محل بود. چاقو کشی،دعوا…

یک بار قبل انقلاب با چاقو،گوش مامور شهربانی را برید و گذاشت کف دستش…

برای همین هم رفت زندان.

یک روز تو پایگاه آموزشی غدیر اصفهان بودیم که دیدیم آمد.تازه از زندان آزاد شده بود.

می گفت:آمدم آموزش ببینم.قبولش نمی کردند.

می گفتند اهل اطاعت از فرماندهی نیست.خیلی اصرار کرد تا بلاخره قبولش کردند…

گوشه ای روی خاکریز داشت این جور زمزمه می کرد

«خدایا…ما از اول عمر گناه کردیم…اما تو کریمی،تو ما رو ببخش…»

خاک،از اشک چشم هایش گل شده بود.

همان شب اول تا صبح گریه کرده بود و سرش را از خاک برنداشته بود…

تو درگیری تیر خورد.افتاد.داشت سینه خیز بر می گشت

 که دید تانک های عراقی می خواهند بچه ها را دور بزنند…

معطل نکرد.چند تا نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک ها…

هیچ کس فکر نمی کرد که این همان لات و چاقوکش باشد…

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰