بسم رب الشهدا و الصدیقین
- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- بیا کارِت دارم دیگه.
دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.
مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.
با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.
برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.
حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:
- مرتضی اتفاقی افتاده؟
گفت:
- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.
خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.
گفتم:
- خواب دیدی زن گرفتی؟
خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:
- نه، بیا، شوخی نکن.
لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:
- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:
- ولی باید یه قولی بهم بدی.
گفتم:
- چه قولی؟
گفت:
- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی
راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟
قول دادم. گفت:
- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای
دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.
هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم
ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:
- این کیه؟
- گفت:
- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟
گفتم:
- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.
جواب داد:
- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!
- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.
نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:
- تو شهید نمی شی!
- آخه تو از کجا می دونی؟
گفت:
- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.
سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"