| مـروت و مردانـگی شـهدا بـود کـه آنـها را خـاص میـکـرد |

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

مریضی لذت بخش

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شبی تاریک هنگام بازگشت در میان برف زمستان فقیری را دیدم که در سرما می‌لرزید،

ولی نمی‌توانستم برای او جایی گرم تهیه کنم.

تصمیم گرفتم که همه شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم

این‌چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود.

یاداشت های شهید چمران
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سردار محبوب و مقتدر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

از صحبتش فهمیدم راننده‌ی تانکر نفتکش است.


داشت برای صاحب مغازه درددل می‌کرد.


گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، می‌رم بهش التماس می‌کنم


 که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان!

 

بی‌اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکی از نیروهای تحت امر سردار کاظمی بودم.


گفتم: شما حاج احمد رو می‌شناسی؟

 

گفت: از نزدیک که نه، ولی می‌دونم آدم خیلی با حالیه!

 

پرسیدم: چطور؟

 

گفت: من یه مدت کارم توی کردستان بود، با این که هیچ وقت شب‌ها توی کردستان رانندگی


 نمی‌کردم، ولی نشده بود که هر چند وقت یکبار گرفتار گروهک‌های ضد انقلاب نشم؛ ماشینم رو


 می‌بردن توی بیراهه‌ها، سوختش رو خالی می‌کردن و بعد هم ولم می‌کردن.

 

مکث کرد. ادامه داد: ولی این احمد کاظمی که اومد اون‌جا، خدا خیرش بده، طوری امنیت به وجود 


آورد که دیگه نصف شب‌ها هم توی جاده‌ها رانندگی می‌کردم و هیچ اتفاقی برام نمی‌افتاد.

 

آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختی‌ها رو از دست اشرار


اون جا هم داریم می‌کشیم و هیچ کی هم نیست که جلوی اون نامردا قد علم کنه.


سردار شهید حاج احمد کاظمی


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهادت همچون ارباب

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.

 یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

برگرفته از کتاب کرامات شهدا

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

اینجا کربلاست و الان عاشوراء

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از عملیات خیبر زمانی که جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند

حضرت امام اعلام فرمودند که جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود که من بلافاصله به شهید کاظمی

 فرمانده پد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم.

از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود که مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان

 بر آن می‌بارید.

شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی

 برگشت سر و صورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود که نخوابیده بود.

وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر

 نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، 

الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم. 


خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی به نقل از محسن رضایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عیدی قرآنی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم.

گفت:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند.» 

او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت.

خاطره ای از شهید اکبر احمدی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

تا صبح پست داد اما

بسم رب الشهدا و الصدیقین

او نگهبان پست 12 شب تا 2 بعد از نیمه شب بود و من 2 تا 4 صبح تپه های حسین آباد بین سنندج و

 دیوان درده بودیم نوبت پست من که رسید

گفت: از اول شب تاکنون سر و صدای زیادی از پایین دره میآید.

گفتم پس اجازه بده از ارتش درخواست کنم یک منوری بزند شاید کومله و دمکرات باشند.

گفت: اتفاقاً من هم همین نظر را داشتم اما توجه به کمبود مهمات بهتر دیدم این کار را نکنم.

گفتم من در پست خودم درخواست می کنم.

گفت تو هم این کار را نکن من حاضرم تا صبح با هم پست بدهیم.

آن شب 4 ساعت پست داد ولی حاضر نشد به خاطر کمبود مهمات یک گلوله منور درخواست کند.


خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی به نقل حسن ربانیان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دقت در بیت المال

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گفتم شما فرمانده ی لشکرید، اختیار همه ی امور را دارید.

چند کپی که در راستای کارهای لشکر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه.

گفت: بگو چقدر می شه، بیت المال، فرمانده لشکر یا نیروی عادی نمی شناسه.

از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت. 

بالاخره کوتاه آمدم، پول کپی ها را داد البته دو برابر.

خاطره ای از شهید حاج احمد کاظمی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دستور بدهید روضه حضرت قاسم نخوانند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

حکایت خواندنی اعزام کوچکترین رزمنده به جبهه

شهید مرحمت بالازاده،

در هفدهم خردادماه 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای

 صاحب فرزندان دوقلویی می شوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یکی 

برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.

پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول

 بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او می گوید:

«می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»


بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب 

اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.


مرحمت دیگر نمی تواند تحمل کند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ کس

تصورش را هم نمی کند که او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.


بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در 

امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام 

اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند.

چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.


مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو کم است اما خیال کرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".


او به هر دری می زند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ 

نبود.


مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به 

هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و 

به ملاقات رئیس جمهور می رود. 

با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.


رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند.

در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می کند

و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور

 بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."


حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد 

که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»

یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد،

 جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد .

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

کودکان مرد

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته

 شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت .

از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند .

تا چشمش به من می افتاد ، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من .

خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد.

این کار علی ، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد .

بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند. 

شهید علی شریفی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

در خدمت مردم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

هیچ وقت سیر نخوابید. همیشه کسری کار داشت.

گاهی که خانه می ماند استراحت کند، تلفن همراهش را خاموش می کردم.

وقتی بیدار می شد، می گفت:چرا تلفن را خاموش کردی؟ این را گرفته ام 

که همیشه در دسترس باشم و هر کسی که کار داشت، راحت بتواند پیدایم کند. 

 خاطره ای از همسر شهید محمد ناصر ناصری 

متولد:7/3/1340

شهادت:17/5/1377مزار شریف- افغانستان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دعا کن شهید بشوم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانستم سردار شهید محمد ناصر ناصری قرار است به افغانستان برود.

شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم

با همان لحن همیشگی گفـت: 

« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم.

 با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه 

خداحافظی کردم.

آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت.

جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم.

از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم.

از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ،

 خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»

گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد

 تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید و گفت:

« تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. 

رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

ترس از نامحرم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

به سال اول دبیرستان که رسید مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از 

مدرسه برگشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت رد نمونه.

کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم

 زنگ می زد و بلند می گفت: یا الله ، یا الله؛ بعدش می اومد توی حیاط.

اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دم درِ ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی 

شیشه و دوباره میگفت : یا الله .

بعد وارد می شد. می گفت : می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خونه نیست. 

 شهید رضا عامری 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

خوابیدن روی سنگریزه

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اویل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد.

شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود

می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید 

یک شب بهش گفتم:چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟

جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم.


                                 خاطره ای از شهید سید حمید میرافضلی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شهیدی که چشمانش را گشود

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مادر شهید مى گوید: زمانی که على اکبر در بیمارستان بقیة الله تهران بسترى بود، چون تعداد عیادت

 کنندگان او زیاد بود براى رعایت حال دوستان و علاقه مندان او سعى مى کردم اکثرا از پشت شیشه

 اتاق، فرزندم را ببینم، گاهی هم دو سه دقیقه مختصر کنار او مى ایستادم و بر مى گشتم.

پس از اینکه اکبر در بیمارستان به شهادت رسید و او را براى غسل به غسالخانه بردند باز هم وقتى

 براى دیدن او به غسالخانه رفتم، این فرصت را در اختیار دیگران گذاشتم.

 

هنگامى که در بهشت زهرا((علیها السلام)) مى خواستند ایشان را به خاک بسپارند و داخل قبر 

بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسیده است.

خیلى دلم شکست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام.

در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاک بگذارد.

 

من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسین((علیه السلام)) متوسل شدم و گفتم: 

یا اباعبداالله((علیه السلام)) من در این مصیبت فرزندم گریه و زارى و شیون نمى کنم.

تو هم در کربلا به بالین فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتیاقى دارم که 

یکبار دیگر روى فرزندم را ببینم و به چشمان او نگاه کنم.

بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران 

حیاتش یک بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم.

 بعد امام حسین((علیه السلام)) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را

 که بسته است مانند زمان حیاتش باز ببینم و به آن نگاه کنم.

 

در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانیه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم

 چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند

 این معجزه خداوند و عنایت امام حسین(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در 

آنجا بود از این حادثه باورنکردنى چند عکس پشت سر هم گرفت.

خاطره از مادر شهید علی اکبر صادقی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آنها مریض بودند

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "

ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...

بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "

برگشت و گفت: " خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!

چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...

دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

فرار از بیمارستان

بسم رب الشهدا و الصدیقین

درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست.

به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد.

دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود

و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست  برود؛ دکتر نگذاشت.

ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند.

خاطرات شهید حاج کاظم رستگار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پیام شهید رستگار

بسم رب الشهدا و الصدیقین

پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند، اگر مردم جهاد را کنار بگذارند خواه ناخواه به 

ذلت و خاری کشیده می شوند.

اگر این جنگ تمام شود باز هم تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم وجود دارد.

 جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد انشاء الله.

امام مهدی (عج) می آید و صلح جهانی را برقرار می کند...

« قلب حرم خداوند است، پس در حرم خدا، جز او را ساکن مکن»

اگر ما خود را با این حدیث، مطابقت دهیم، باید بدانیم که هر کجا که باشیم پیروز هستیم.

اگر یقین داشته باشیم که قلبمان محضر خداست، مسلما در محضر خدا گناه نمی کنیم

و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد.

بخشی از سخنان سردار شهید حاج کاظم نجفی رستگار

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

حدیث دردناک

بسم رب الشهدا و الصدیقین

می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.

از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟

گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!

من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد

 بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ 

خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.

خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اعتراف نامه شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین

صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا . هرچه صداش زدیم ، جواب نداد .

سرش شده بود پر از ترکش .

توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود :

گناهان هفته :

شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل

یک شنبه : زود تمام کردن نماز شب

دوشنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه

سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن

چهارشنبه : در جمع با صدای بلند خندیدن

پنج شبنه : سلام کردن فرمانده زودتر از من

جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا .

اسمش حسینی بود . تازه رفته بود دبیرستان .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهیدان زنده اند...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بعد از شهادت همسرم «شهید محمدعلی پلنگی کتولی» هر سال، فامیل دور هم جمع می شدیم و مراسمی می گرفتیم.

در یکی از این سال ها که گوشت سهمیه بندی شده بود، و به سختی پیدا می شد، به هر دری که زدم، و هرجا که سفارش کردم، گوشت پیدا نکردم، به ذهنم رسید که عدس پلو بدون گوشت درست کنم، یا برای مدتی مراسم را عقب بیندازم.

از طرفی هم از این که نمی توانستم مراسم ساده ای بگیرم، خیلی ناراحت بودم.

شب با ناراحتی خوابیدم، همسرم را در خواب دیدم که آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت کن و مراسمت را بگیر، فردا همه چیز درست می شود».

صبح که شد اول وقت، یکی در زد. در را باز کردم، یک نفر غریبه بود. یک ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «این را بگیر و مراسمت را برگزار کن». من می خواستم قیمت گوشت بپرسم که او خداحافظی کرد و رفت. 


خاطره ای از همسر شهید محمدعلی پلنگی کتولی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰