بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه " ریس" واقع در شهر "لاواک" از ایالت تگزاس آمریکا بودیم.
فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود.
مدت زمانی که عباس در "ریس" حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی میکرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا میکرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند.
به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاقهایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.
همسویی نظرات و تنهایی، از علتهای نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم، در کال شگفتی "نخی" را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.
نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوریکه مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم.
به شوخی گفتم:
- عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را دراتاقت بسته ای؟
او پرسش مرا به تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه میداشت، بی پاسخ گذاشت.
بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند و بار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنر پیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود.
روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته ای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم. هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوریکه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم.
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم. عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من به کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: - دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.
عباس همینقدر که شخصی را شایسته هدایت می یافت، می کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.
آن نخ، آن مرز بندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آن چنان در روحیه آن شخص تاثیر گذاشته بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.
گر چه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران باز گردانیده شد؛ ولی هر بار که بابایی را می دید، با لبخندی خاطره آن روز را یاد آور میشد و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.
خاطره ای از شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت