بسم رب الشهدا و الصدیقین
دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
گفتم «واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد .
هرچه اصرار کردم ، نخورد .
قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.
باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»
خاطرات سردار شهید مهدی باکری
خسته نباشید