بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و
دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت
برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را
به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.
او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،
وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،
تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.
آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید،
داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.
گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
خاطره ای از شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همه داشتند سوار قایق می شدند.
می خواستیم برویم عملیات.
یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.
هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،
داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»
تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید.
به طوری که سیل جاری شد.
ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و
خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید،
به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد
که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست
. تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود.
آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین و مشغول کمک به او شد.
کم کم کارها رو به راه شد.
پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت:
خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و
یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :
راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.»
توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟»
گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
- می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
- خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.
رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! »
گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟»
گفتم « مگه نشناختیش؟»
گفت نه.
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روزه درستش کردند.
همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.
آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.
بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .
هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید.
بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .
یکی از بچه ها برش داشت.
بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بهم گفت:« چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. »
بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»
خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یادم به سفر مشهد مهدی افتاد.
قبل از عملیات بدر برای اولین بار برام سوغاتی آورد:
دو حبه قند و کمی نمک و یک جانماز.
دیدم مهدی حال همیشگی اش را ندارد.
قسمش دادم که:
" تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی، مهدی، که این طور شده ای؟"
گفت:" فقط یک چیز"
"دیگر نمی توانم بمانم، مصطفی. باور کن نمی توانم.
همین را به امام رضا گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات عملیات آخر مهدی باشد"
راوی مصطفی مولوی همرزم شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
- بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر.
- گفت:من سرم خیلی شلوغه می ترسم یادم بره,
رو یه تیکه کاغذ هر چه میخوای بنویس,بهم بده.
- همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.
یک دفترچه یاد داشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین.
برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم,یک دفعه بهم گفت:
- ننویسی ها!
- جا خوردم.
- گفت:اون خودکاری که دستته مال بیت الماله!
- گفتم:من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم.دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
- گفت:نه!کم و زیاد فرقی نمیکنه,بیت الماله!
خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .
مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.
رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. به م گفت « همین جا بشین من می آم.»
دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست.
داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را .
گفت :« من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم.
تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.
آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم.
افتاده بودم گوشه ی خوابگاه .
یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد.
هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.
اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند :
« مهدی باکری.»
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آن روزها شهید باکری شهردار ارومیه بود...
یک روز باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون»
گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد.
اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. »
با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل.
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها.
در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در.
ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار.
می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟
نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.»
آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره .
شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»
پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.»
از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم.
تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، با آقای شهردار، راه آب می کندیم.
خاطره ای از شهید مهدی باکری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد.
وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود،
مسئول انبار،«حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،
رو به او کرد و با صدای بلند گفت:
جوان! چرا همین کنار ایستاده ای و نگاه می کنی ؟
بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبار ببریم.
اگر آمده ای این جا کار کنی،
باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟کتف آقا مهدی قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود.
نمی توانست زیاد از آن کار بکشد.با این وصف، مشغول به کار شد...
نزدیک ظهر،یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد.
حاج امرالله به او گفت:
یک بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده.
نمی دانم از کدام قسمت است.
می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.
و به آقا مهدی اشاره کرد.
آن سپاهی که ایشان را می شناخت،
به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت
آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان.
حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند،
آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند،
صورتشان را بوسید و گفت:
حاج امرالله! من یک بسیجی ام، همین!
خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری