بسم رب الشهدا و الصدیقین
آن روزها شهید باکری شهردار ارومیه بود...
یک روز باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون»
گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد.
اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. »
با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل.
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها.
در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در.
ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار.
می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟
نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.»
آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره .
شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»
پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.»
از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم.
تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، با آقای شهردار، راه آب می کندیم.
خاطره ای از شهید مهدی باکری