بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای خواهرش خواستگار آمد . مادرش را صدا زد : ((مادر جان ! انگشترت را لطفا در بیاور!))
مادر تنها انگشتری را که کمی آب و رنگ داشت نگاه کرد و گفت این که همیشه دستم است
و شنید : ((شاید فکر کنند برای فخر فروشی است و این چیزها برای مان ارزش است . ))
خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن