بسم رب الشهدا و الصدیقین

 توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را
که دید، به بچه های فنی - مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. 

یک روزه درستش کردند.

 همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا
مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.

آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.

بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش .


هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. 

بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد .

یکی از بچه ها برش داشت.


بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»

خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری